برف میبارید و من به انجیرای روی درخت نگاه میکردم و فکر میکردم ته قصهی اسمارتیز چی قراره باشه؟
+ پایانِ باز نباشه فقط :|
++ بشنوید این معرکهی علیرضا قربانی رو [ کلیک]
+++ برخلاف این مدت، کلی حرف دارم که بنویسم و وقتی ندارم. دارم البته، منتها نه اونقدر که با فراغ خاطر یه پست عریض و طویل بنویسم. فلذا شما هزار بار این آهنگ بالا رو گوش کنید. من خودشم، خودِ خود این آهنگ :)
صبح به استاد پیام دادم که کلاس ساعت پنج و نیم را یادش نرود. همزمان در تلگرام به غرغرهای دوستم که از کم بودنمان گفته بود جواب دادم. میگفت ضایع نیست چارتاییم فقط؟» و من گفتم ضایع که نیست فقط خیلی خصوصی و گرونه دیگه». گوشی را روی میز گذاشتم و چشمهایم را بستم و با خودم فکر کردم اگر باز هم افاقه نکردی چه؟ با این همه هزینه؟ برگشتم به غار تنهایی*ام و دوباره درسخواندن را از سر گرفتم؛ تخمیرِ الکلی و لاکتیکاسید.
عصر ساعت پنج در حالیکه خوابآلوده بودم، فصل ۳ شیمی۲ را نصفه رها کردم و آماده شدم. در راه فکر کردم اگر استاد پیامم را ندیده باشد و کلاس را یادش رفته باشد به بچهها چه بگویم؟ و به خودم نهیب زدم که همیشه خالیترین و منفیترین نیمهی لیوان را میبینم و سعی کردم استرس بیخودی مواجه شدن با آقای عین را هم مهار کنم. از جلوی مغازههای کادویی رد شدم و چشمم به انبوه خرسهای عروسکی افتاد. با خودم فکر کردم اگر یک روز یاری داشته باشم و بخواهم با او ولنتاین را گرامی بدارم، ترجیح میدهم برایش کتاب بخرم و اینگونه ولنتاین را شخصیسازی کنم :)
زهرا و دریا زودتر از من رسیده بودند و آن یکی زهرا یک ربع دیر کرد. زهرا میگفت استاد شبیه آقای عین است. نمیدانم چطور میتوانست صورت سبزه و کشیده و صاف استاد را با صورت سفید و گرد و ریشدار(:/) آقای عین مقایسه کند.
استاد اول فامیلهایمان را پرسید و بعد هم میانگین ترازمان را. به تراز من گفت عالی» و من در دلم گفتم زرشک». هنوز زهرای دوم نرسیده بود که شروع کرد: مجانب قائم».
تمام مدت کلاس، تکتکِ سلولهایم بلند و جاندار جیغ میکشیدند: من از ریاضی متنفررررم» و من سعی میکردم نگذارم این صداهای ناامید کننده به بیرون درز کنند. استاد در هر سوالی که مطرح میکرد به من خیره میشد و منتظر بود جواب بدهم. من؟ بگذارید همینجا شرح بدهم که من اصولا زیاد حرف نمیزنم و این مسئله حتی سر کلاس هم صدق میکند. من حتی اگر به جواب درستی برسم و مطمئن هم باشم که درست است، ترجیح میدهم ساکت بمانم و هیچ حرفی نزنم. استاد هم از من -که بین بقیهی بچهها تراز بالاتری داشتم- انتظار زیادی داشت. حالا در کنار این خصلت شخصیتی این را هم در نظر بگیرید که منِ گریزان از کلاس و به طور کلی هر جمعی(:/) چقدر و چقدر در این درس ضعیفم و چقدر فشار روانی متحمل شدهام که آخرش راضی به کلاس رفتن شدهام. خب استادِ حسابی اگر بلد بودم که این همه هزینه و زمان صرف نمیکردم =|
کلاس تمام شد و در جواب سوال کلاس چجوری بود؟»ِ بابا، به افقهای دور خیره شدم و گفتم: باید مثل خر تست بزنم تازه شاید این ریاضی لعنتی درست شه». مامان و بابا بلندبلند خندیدند و من فقط به ریاضی فکر کردم؛ ریاضیِ پرچالشِ دوستنداشتنی.
رسیدم خانه. جزوه و کتاب تست ریاضیام را گذاشتم جلویم و خواندم. یک ساعت و اندی بی وقفه خواندم. آنقدرها هم بد نبود. کمکم حس کردم یخم باز شد. دیگر خبری از فریادهای بلندِ اعلام تنفر نبود. نهایتا گهگاهی صداهای خفهای به گوش میرسید. لبخند زدم و با خودم گفتم: آن روز که تسلیم شوی، روز مرگ توست».
+ قابل تعمیم به زیر و بم زندگی :)
++ بشنویم :)
* غار تنهایی اسم پناهگاه امن من است. یک زیرزمینِ شبه سوییتِ دراز و باریکِ دوستداشتنی که آنجا درس میخوانم :) خودش یک پست جدا میطلبد :)
برف میبارید و من به انجیرای روی درخت نگاه میکردم و فکر میکردم ته قصهی اسمارتیز چی قراره باشه؟
+ پایانِ باز نباشه فقط :|
++ بشنوید این معرکهی علیرضا قربانی رو [ کلیک]
+++ برخلاف این مدت، کلی حرف دارم که بنویسم و وقتی ندارم. دارم البته، منتها نه اونقدر که با فراغ خاطر یه پست عریض و طویل بنویسم. فلذا شما هزار بار این آهنگ بالا رو گوش کنید. من خودشم، خودِ خود این آهنگ :)
همین الان برای دایناسور کامنت گذاشتم و گفتم زندگی، مفهوم عجیب و پیچیدهایه که من درموردش حرفهای زیادی زدم و یا برای زدن دارم ولی هیچ وقت ته ته ته دلم از چیزی که زندگی تصورش کردم، راضی نبودم. باید اعتراف کنم به جز امید، انگیزه و اعتماد به نفس، زندگیِ این روزهای من یک کلید گمشدهی دیگه هم داره و اون، خود زندگیه!
+ حتی میتونستم عنوان رو بذارم مُرده».
داشتم به معجزه فکر میکردم. همون موقع بود که دیدم صدای گریهی مامان بلند شده.
حالا، در حالیکه دیگه تو دنیای به این بزرگی مامانبزرگی ندارم که دستای چروکیدهشو بگیرم تو دستم و ازش بخوام برام دعا کنه، دارم خرما میچینم و به این فکر میکنم که آدمیزاد از وقتی دنیا میاد تا وقتی میمیره محکومه که مرگ عزیزانش رو و حتی عزیزترینهاشو از نزدیک لمس کنه و . و خب میدونید؟ چی تو دنیا میتونه سختتر از این باشه؟
دارم فکر میکنم که فردا صبح زود بعد از نماز نباید بخوابم. باید پاشم و خونه رو مرتب کنم، ظرفا رو بشورم، آشپزخونه رو سر و سامون بدم. بعدترش دست مامان رو چرب کنم، یه فکری به حال ناهار بکنم، مهمونا رو پذیرایی کنم و تو همهی این مدت سعی کنم بغض نکنم و گریهم نگیره.
امروز فهمیدم همیشه بدتری هم وجود داره. فهمیدم من خیلی ضعیفم. یه موجود ضعیف و مسخره که اشکش خیلی زود درمیاد. حالم به هم میخوره از اون لحظهای که جلوی نگاه نگران مامان هقهق زدم زیر گریه. حالم به هم میخوره از خودم که نتونستم با صلابت بهشون بگم کاری که امروز کردن خیلی اشتباه بود. وسطش بغضم دیگه اجازه نداد حرف بزنم. همه فکر میکنن تمام ناراحتی من به خاطر مامانه. ولی من امروز ساعتها اشک ریختم. برای مادرجان، برای مامان، برای خودم.
با همهی اینا الان نمیتونم حسابمو با خودم صاف کنم. الان فقط باید قوی باشم. باید خیلی قوی باشم. باید این چند روز رو بگذرونم، روزای عمل مامانو بگذرونم و وقتی فکر میکنم که اگه این روزا همراه بشه با روزای نبودن مادرجان. همه چی صد برابر سختتر میشه.
دارم فکر میکنم من از خدا خواسته بودم بهم این توانو بده که زمستونو خوب شروع کنم ولی اون موقع منظورم فقط درس و کنکور بود. الان دورترین و بیاهمیتترین فکرم کنکوره. و فکر میکنم یه هفته پیش چقدر خوشبخت بودم و الان چقدر سخت شد یهو همه چیز.
نمیدونم چقدر دووم میارم یا چقدر میتونم خودمو وفق بدم و از پسش بربیام. فقط میدونم میگذره و راستش به نظر اونقدر سخته که نمیتونم تصور کنم ته تهش چی میشه.
شرایط چند برابر بغرنجتر از شرایط پست قبلیه. دعام کنید. دعا کنید فردا فقط قوی باشم. خیلی قوی باشم.دعا کنید بتونم. بتونه.
+ شاید بیشتر نوشتم. شاید شرح ماوقع رو نوشتم. الان فقط میدونم دلم نمیخواد بخوابم که نکنه مامان سرگیجه و حالت تهوع بگیرن و من نفهمم. دلم میخواد تا صبح بیدار بمونم و شب لعنتی تموم شه. اما نمیتونم. کاش فقط بگذره خدایا.
+ کامنتها رو احتمالا نمیتونم جواب بدم. ولی میخونم. حتما میخونم.
ولی به نظر من از قشنگترین جلوههای پاییز، موقع طلوع و غروب خورشیده. ابرهای معمولا کوچولو و منقطع ولی زیاد، نور خورشید میتابه بهشون، نارنجی و زرد و قرمز میشن؛ رو پس زمینهی آبیِ آسمونی. من میمیرم برای اون لحظه. دلم میخواد ساعتها چشم بدوزم به آسمونی که این شکلی باشه و فقط نگاهش کنم؛ یک دلِ سیر.
صبحها که میرفتم مدرسه اگه آسمون اون شکلی میبود، انرژیم هزار برابر میشد. حتی روزایی که تمرین عملی رانندگی داشتم، بعضیوقتا که به غروب میخوردیم، اگه آسمون اون شکلی میبود هزار برابر بهتر رانندگی میکردم و از رانندگی لذت میبردم؛ از عجایب روزگار :)
من میگم همینکه خدا برای آسمون، رنگ آبی رو در نظر گرفته یعنی خیلی هوای دل آدمها رو داره. یعنی هر وقت خسته بودی و حالت بد بود و ناامید شدهبودی، یه نگاه به این حجم بزرگ آبی بنداز و مطمئن باش منم هستم همین دور و بر.
+ میخوام از تایم فضای مجازی هنوز هم بیشتر بکاهم و به تایم مطالعه غیر درسیم بیفزایم. میشه کتابهای حالخوبکنی معرفی کنید که ترجیحا داستان عاشقانه نداشته باشن و پر از زندگی و امید باشن؟ البته کتابهای معمایی و علمی-تخیلی هم خوبه :))) کلا کتابی که بتونم باهاش چند دقیقه از متن زندگی خودم جدا شم و با شخصیتهاش زندگی کنم. یه همچین چیزی خلاصه دی : منتظر پیشنهادای خفنتون هستم =)
* در آغوش حق :)
روزهاست که میخوام بیام و بنویسم و بگم که هر آدمی با رویاها و آرزوهاش زندهس. هر آدمی با هدفهای منحصر به فرد، فکرهای منحصر به فرد و رویاهای منحصر به فرد زندگی میکنه. شاید این وسط خیلیها باشن که به کپی پیست کردن همهی اینها عادت کرده باشن ولی موضوع اینه که ما اگه آدمی پیدا کردیم که تو این شلوغی دنیا هنوز به آرزوهای انحصاریش بها میداد، باید با کلنگ بیفتیم به جون برج رنگارنگ رویاهاش و خرابش کنیم یا کمکش کنیم اون حجم عجیب از رویاهای رنگی رو به واقعیت تبدیل کنه؟
همیشه هر وقت یه نفر من رو اونقدر امینِ خودش دونسته که برام از عمیقترین و اصلیترین هدفهای زندگیش حرف بزنه، تمام قدرتم رو صرف این کردم که برای رسیدن به هدفهاش براش پل بسازم، امیدوارش کنم، از رویاهاش حمایت کنم و نذارم جا بزنه. اما نمیدونم چرا هر وقت به یک نفر اعتماد کردم تا براش از عمق زندگیم حرف بزنم، انگشت اشارهشو گرفته سمتم و بهم گفته ببین همه اینا خیلی خوبهها ولی تو خیلی آرمانگرایی.» و من فقط تا همینجای حرفهاشونو گوش میدم. نمیدونم آرمانگرا بودن دقیقا یک تعریفه یا تخریب؛ فقط میدونم برای من مثل یک فحش میمونه، بس که هرکس که فقط گوشهای از رویاهام رو دید، سعی کرد با همین یک کلمه همهش رو آوار کنه رو سرم.
همین چند روز پیش، آخرین امیدم رو هم از دست دادم و. و فکر میکنم برای طی کردن یک مسیر بلند و طولانی و پر از چاله، تنها بودن شاید سخت باشه ولی به امتحانش میارزه :)
* هنوز هم هرکس میفهمه تربیت معلم نزدم، یه نگاه عاقلاندر سفیه بهم میندازه و میگه امیدوارم پشیمون نشی» =| منم امیدوارم، اما اگر هم پشیمون شدم روزی، به تک تک انتخابهای این روزام احترام میذارم.
** پارسال تو مسیر کنکور فکر میکردم هیچکی جز خودم نمیتونه کمکم کنه. امسال فکر میکنم هیچکی جز خودم نیست که کمکم کنه.
*** بعضی وقتام بابت فعالیتهای بیشترم تو اینستاگرام عذاب وجدان میگیرم و حس میکنم دارم به وبلاگ خیانت میکنم دی:
**** واژهی رویاپرداز» از رویا و پرداز تشکیل شده و پردازش یعنی تبدیل کردن یک مادهی خام به چیزی کارآمدتر و مفیدتر.
+ در آغوش حق (:
وضعیت اینطوریه که فردا آخرین روز ثبت نام کنکوره. برای ثبت نام معدل پیشدانشگاهی لازمه. معدلم رو یادم نیست. کارنامهمو پیدا نمیکنم. یعنی کارنامه سال پنجم دبستان تا سوم دبیرستان، همه شو پیدا کردما، ولی کارنامه پیشدانشگاهی رو پیدا نمیکنم. فردا پنجشنبهست و مدرسه بستهست.
اگه تمدید نزنن، عنوان پست شوخی شوخی، جدی میشه.
=|
#موقت
پ.ن: یادم اومد کارنامه رو چیکار کردم. از پشتش که سفید بود به عنوان چرکنویس استفاده کردم و بعدم انداختمش دور :|
نشستهام گوشهی غار تنهاییام. خودم و تمام متعلقاتم را بغل زدهام و به ۹۸ فکر میکنم. تا حالا هیچ سالی را سراغ ندارم که به آمدنش اینقدر بیاشتیاق بوده باشم. میگویم: چه کنیم نمنم*؟» و پاسخی نمیگیرم. ته تهش فکر میکنم باید آدم بهتری بشوم و همین. یک نفر در ته ذهنم پوزخند میزند به این اوج فکری. حق دارد.
راستش خالیام. خالی از حس تلاش و امید و شروعِ دوباره و هدفهای بلند و بالا. انگار ته دلم حتی راضیتر است که زندگی نباتی داشته باشم؛ سرگردان و بیهدف و خاکستری. چه شد که اینقدر آدم آهنی شدم؟ از بهار فقط بارانهای گاه و بیگاه -تازه اگر باشد- و آسمان گرفتهاش را دوست دارم. به سبزیها و شکوفهها و جوانهها نگاه میکنم و به خودم میگویم باز تکرار به بار آمده، میبینی که».
از تکرار مکرراتِ این ۱۸ سال و اندی خستهام. یک تغییر بزرگ لازم دارم تا همه چیز عوض شود. شاید هم یک عوض شدن بزرگ لازم دارم تا همه چیز تغییر کند. همه چیز از من شروع میشود؛ درست از وسط همین زایدات فکری و افکار خاکستری. باید رنگ بپاشم. از کجا، به چه، چطور، کِی و کجایش را ولی نمیدانم. فقط میدانم ۹۸ را هم با همین فرمانِ ۹۷ بروم، سال دیگر به جای چاره اندیشی باید خاک بپاشم روی خودم و تمام متعلقاتم و فاتحهای نثارشان کنم.
هیجان، شور، عشق، نشاط، معنویتِ لذتبخش، تلاش، امید، آینده، اعتماد به نفس و احساسات هر کدام یک رنگ خاصاند که کنار دستم گذاشتمشان و نگاهشان میکنم و نمیتوانم -شاید هم نمیخواهم- برشان دارم و بپاشم روی صفحهی زندگیام.
راه همهی رویاها و آرزوها از همین روزهایم میگذرد. از همین ندانستنها و کورمال کورمال راه رفتنها و تصمیمها و از دههی سوم زندگی که ۹۸ یک جورهایی مقدمهی شروعش میشود. من درسهای تئوری زندگی را خیلی خوب بلدم ولی زندگیِ عملیام لنگ و له و آویزان است. ایستادهام در غبار زندگی، میدانم باید حرکت کنم اما نمیدانم که به کدام طرف و با چه سرعت و شتابی.
غبطه میخورم به همهی آدمهایی که مسیر برایشان پیدای پیداست. دوست دارم یکیشان بیاید دستش را بگذارد رو شانهام و برایم حرف بزند و کمکم یخ ۹۸ را برایم باز کند. تیشه بدهد دستم که بزنم به ریشهی هرچیزی که میدانم زاید و مخرب است. ترسناکترش فکرِ بعد از همهی اینهاست. آیا اصلا چنین کسی را داری؟».
+ شادا بهار
که دست مرا گرفته
نمیدانم به کجا میبرد
شادا من
که دست بهار را گرفته
به خانهی خود میبرم.
+ گفتم وسط پستهای خوشحالانهی این روزها، یه پست بدحالانه هم بخونید که تعادلتون به هم نخوره =| آنفالو هم جزو گزینههای روی میزه به هرحال :/
+ بگم که اینی که نوشتم درونیترین لایهی منه. قطعا کسی -حتی مامان- نمیتونه از پشت لبخندا و ظاهر طبیعیم این چیزا رو بفهمه. اگه امکانشو داشتم حتی اونایی که با اسم و فامیل میشناسنم رو هم هاید میکردم دی:
+ فلذا ۱۹ سالگیِ خاکستری ۹ ماهش گذشته و وقتشه که به دنیا بیاد و سه ماهِ خوشرنگتر رو در عوالم طبیعیتری بگذرونه. که این خودش یک آدم متبحر میطلبه، که من نیستم.
* نمنم منم. از بچگی این اسم مستعارم بوده. به خاطر اسم واقعیم زیاد اینطوری خطاب میشم. حتی نمنمک مامان» هم خطاب میشم :) برام لذتبخشه چون منو یاد بارونِ نرم و قدم زدن میندازه. اصلا دیدین یهو از اسمارتیز به نمنم تغییر کردم. اسمارتیزی که رنگی نیست رو باید گذاشت در کوزه، آبشم ریخت پای دار و درختا بلکه یه فرجی بشه.
** ولی عید و سال نوی شما مبارک و سبز. سبزِ پستهایِ خوشحالانه :)))
1) این آخرین باریه که قبل از کنکور 98 منو میخونید. بعدشم نمیدونم چی میشه دیگه. اگه تا یکی دو روز بعدش خبری ازم نشد، دو حالت داره. یا مُردم و یا کنکورمو خراب کردم.
2) تو شهر ما سه تا دانشگاهه. البته با یه دانشکده علوم پزشکی که تاپ ترین رشته ش پرستاریه. همیشه کنکور تو دانشگاه دولتی برگزار میشده و من اونجا رو تقریبا مثل کف دستم بلدم. در کمال ناباوری امسال تو دانشگاه آزاد هم کنکور برگزار میشه و من افتادم اونجا. حتی نمیدونستم از در که وارد شم باید کدوم وری برم :/ ولی دوشنبه با بابا رفتیم توشو کامل گشتیم. همه جا به جز سالن ورزشیشو که درش بسته بود. مسئول برگزاری کنکورشم پیدا کردیم. گفت 400 نفر تو سالنن و سالن کولر درست حسابی نداره. میدونید ینی چی؟ ینی هیچی.والا من وقتی درحال تصعیدم بودم آزمون داوم پس این برام ترسی نداره. ولی به نظرم ناعادلانه ست وقتی یه نفر زیر کولر گازیای دانشگاه دولتی کنکور میده و یه نفر تو یه سالنی که پنکه سقفی ام نداره حتی!
3) این عکسو در جریان تحقیقاتم گرفتم. رو میز یه خانوم کارمند دانشگاه بود که نمیدونم مسئولیتش چی بود. راهنماییمون کرد و گفت دختر خودشم کنکوریه. خیلی هول هولکی گرفتمش. به هرحال مهم شعره، شما اونو ببینید و به رومم نیارید که اولین کلمه هر بیتم نیفتاده تو عکس دی:
4) نمیدونم چه اتفاقی افتاده که منی که از اول سال سیستمم زود خوابیدن و از این طرفم زود بیدار شدن بوده، دقیقا تو همین هفته آخر شبا خوابم نمیاد و صبح ها کاملا خسته م و همش چرت میزنم :/ هیچ کدوم از این دمنوشا و اینام جواب ندادن :/
5) داشتم به خدا میگفتم با من با فضلت رفتار کن نه با عدلت. همون دعای معروفی که هست و عربیش یادم نمیاد الان. بعد یهو با خودم فکر کردم الان بیشتر از 1 میلیون کنکوری و بیشتر از 600 هزار رقیب منم دارن همچین تقاضایی ازش میکنن. لابد هممونم منتظریم اونجور که میخوایم نشه و بریزیم سرش که "پس تو چجوری میگی مهربونی؟ این چجور مهربونیه اصلا؟" یه کم خیره شدم به روبروم و آروم گفتم حالا نمیشه همین یه بار فقط؟ =| خدایا، تو رو خدا :) فکر میکنم خدا بودنم چقدر سخته ها. نه؟
6) دلم تنگه. جا نداره. نمیدونم چرا. مگه چی توشه؟ تنگ چیه؟ تنگ فراغ خاطر؟ نه اتفاقا. نمیدونم چیه. هرچی که هست به کنکور ربط نداره. یه چیزیه که انگار با تک تک سلولای منشعب قلبم قاطی شده. عجیب و غریبه.
7) ساعت 8 تا 12 و 10 دقیقه جمعه و حتی پنج شنبه بشینین برای کنکوریای بیان دعا کنین :) وگرنه باز یه سال دیگه م همین آش و همین کاسه ست و همین مسخره نویسیای کنکوری دی: دیگه خود دانید =)
* پذیرای موج های مثبتی که میفرستین هستم با آغوش باااااز دی: حالا در قالب دعا، کامنت، آرزوی خوب و هرجور که خودتون راحت ترین دیگه :)
آخرش رنگها نجاتم دادن. وقتی فقط سه رنگ اصلی و سیاه و سفید رو داشتم و میخواستم باهاشون فیروزه ای و سوسنی و طیف گسترده ای از سبز بسازم، به خودم غر زدم که چرا بسته ی 12 تایی رنگ رو نخریدم. اما وقتی برای ساختن فیروزه ای دست به کار شدم و تو مسیر رسیدن بهش، سبز کله غازی هم تولید کردم، کم کم به وجد اومدم. خودم رو تو دنیای رنگها غرق کردم و لذت بردم. وقتی میخواستم نارنجی بسازم با هر قطره زرد یا قرمزی که اضافه میکردم، روحم تازه میشد. وقتی کارمو رنگ زدم، با ذوق نگاهش کردم. من خلقش کردم. عیب و ایراد زیاد داشت ولی مهم این بود که من خالقش بودم. شاید هیچ کس متوجه سوتی هایی که دادم نمیشد اما خودم خوب میدونستم کجا دستم لرزیده و خمیر دورگیر رو ضخیم تر ریختم یا کجا یهو صدای آهنگ بالا رفته و تمرکزم به هم ریخته و کارو خراب کردم. اینقدر برام لذت بخش بود که حتی اون موقعی که ظرف تینر خالی شد رو لباسها و دستام یا اون موقعی که قوطی رنگ آبیم برعکس شد و میزم رو به فنا داد، زیاد از کوره در نرفتم.
حالا حس میکنم رنگها معجزه ن. حس عجیب خلق کردن یک معجزه ست؛ معجزه هایی دائمی و البته، صد درصد تضمینی :)
+ این دومین طرحیه که زدم. نسبت به اولی هزار برابر بهتره. اولی اصلا قابل انتشار نیست =)
+ و این یکی هم سومیه. مثلا داشتم تکنیک ابرو باد یا سایه روشن رو تمرین میکردم. فکر کنم خیلی موفقیت آمیز نبود :)))
(لکه های قهوه ای تقصیر من نیست دی: چون فقط دداشتم تمرین میکردم، به همین شیشه ی پر لکه و داغون بسنده کردم)
+ راستش من ویترای رو علاوه بر یک کار سرگرم کننده، با اهداف اقتصادی شروع کردم دی: دارم خیلی جدی به این فکر میکنم که بعد از یه کم تمرین بیشتر شروع کنم به زدن طرح های بهتر و پیج اینستا و فروش دی: در همین راستا دارم به مسائلی مثل بسته بندی، اسم برند (دی:)، لوگو و از این دست مسائل فکر میکنم :) حتی فکر کردن به اینکه یه کسب و کار کوچیک خونگی داشته باشم روحم رو نوازش میده چه برسه به اینکه واقعا راه بندازمش و . :)))
+فعلا هم تننها اسمی که به ذهنم رسیده اینه: "دست سازه های نم نم" دی: در جریان "نم نم" که هستید دیگه؛ نه؟ :))
خودمو بغل کرده بودم. اشکام بی صدا میریخت. سرمو نمیاوردم بالا که نگاهم به نگاه مامان و بابا گره نخوره. داشتم به جمله ی "اشکهایی که بعد از شکست میریزید همان عرقهاییست که نریخته اید" فکر میکردم. میپرسیدم واقعا همینطوره؟ و راستش به نظرم اومد که این جمله غلط باشه. احتمالا تنها نفری که وقتی نتیجه شو دید، به جای کم کاری ها، تلاش هاش اومد تو ذهنش من بودم. اون لحظه داشتم به تمام پنج صبح هایی که بیدار میشدم و درس میخوندم فکر میکردم. داشتم به چرتهای ده دقیقه ای بعدازظهرها فکر میکردم. داشتم به مهمونی های نرفته، سفرهای نرفته و نه ماهی فکر میکردم که تو تمامش، فقط یک بار صمیمی ترین دوستمو دیدم.
راستش اگه پارسال بهم میگفتن رتبه ت سال دیگه این میشه، احتمالا نمیموندم. بارها گفتم. هیچ وقت عاشق و شیفته ی پزشکی نبودم. اما دوسش داشتم. همونقدر که رشته ای مثل دامپزشکی و فیزیوتراپی رو دوست دارم. دروغه اگه بخوام بگم جایگاه و شان اجتماعی که به غلط یا درست تو جامعه ما داره رو نمیپسندم. کیه که نخواد؟ منم میخواستم.
نشد. از دیروز تا الان هم بچه هایی رو دیدم که با وضعیت علمی شبیه من سه رقمی شدن، هم اونایی که از من باز هم خیلی بهترن، هم اونایی که شبیه من شدن و هم بچه هایی که از من هم رتبه بدتری کسب کردن. تمام سعی م رو اینه که نخوام بگم "حق" من این بود یا نبود. شاید باید کم کم یاد بگیرم که تو دنیا فقط بخش تلاش کردنش دست ماست و تعیین حق و ناحق، جزو وظایف یکی دیگه ست.
الان هم دارم درمورد پیراپزشکی ها تحقیق میکنم. بیشتر هم حوزه انتخابم بین تهران و مشهد میچرخه. البته در کنار پیراپزشکی ها به فرهنگیا هم فکر میکنم اما دلم باهاش صاف صاف نیست. در مورد موندن هم اگرچه یه حسی داره قلقلکم میده و سوقم میده به موند ولی حس میکنم از لحاظ روانی واقعا خسته م. علاوه بر اون حس میکنم سرعت رشدی که از نظر اخلاقی داشتم تو سه سال اخیر به صفر رسیده و حتی منفی هم شده. حس میکنم اگه بخوام یه سال دیگه هم بمونم اونقدر فشار روانیش بالاست که با شیب خیلی زیاد سقوط میکنم. فکر کنم این بدترین اتفاقه تو سنی که من الان دارم.
هرچند که زمان بیشتری لازم داشتم تا بخوام راجع به رتبه اینجا واکنشی نشون بدم. اما اونقدر بازدید وبلاگ از دیروز بالاست که حس میکنم نباید بیشتر از این شما رو منتظر بذارم دی: به هرحال این پست اگرچه بدون ویرایش و آمیخته با بغضه، اما فکر کنم از هیچی بهتره (:
حالا که سازمان سنجش اطلاعیه زده که نتایج رو چهارشنبه اعلام میکنه (که البته هم خودشون و هم ما میدونیم که سه شنبه شب نتایج رو سایته دی: ) ، بیاید حداقل خسرو رو بهتون معرفی کنم.
من بالاخره برای کارهای ویترایم پیج زدم و بذارین همینجا اعتراف کنم سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم. اسمش هم از نم نم تغییر پیدا کرد به خسرو دی: متاسفانه هر اسم دیگه ای که پیدا میکردم، یکی قبل از من اشغال کرده بود و این شد که بالاخره از بین هوشنگ، خسرو، جمشید و اسکندر، خسرو رو برگزیدم.
در مسیر برگزیدن خسرو هم مورد انتقادهای شدید و حتی سوءتفاهم های بسیاری قرار گرفتم. بنابراین به نفعتونه که دیگه شما نپرسید "چرا خسرو؟" چون من کلت فرضیمو آماده کردم و هرکی چیزی بگه یه تیر تو زانوش خالی میکنم :|
khosrow_arts@
پیشاپیش از حمایتتون متشکرم دی:
و آره. الان باید از خسرو و حسین و بابابرقی و ممدآقا و الفی که اسم کوچیکشو نمیدونم و دیگران حرف میزدم. باید میومدم و ماجراهای زیادی رو اینجا تعریف میکردم؛ ولی اونقدر استرس بر من غلبه کرده که حتی نمیتونم بیشتر از یه خط تایپ کنم. یه خط تایپ میکنم و سایت سنجش رو رفرش میکنم. میرم آب میخورم و برمیگردم سایت سنجشو رفرش میکنم. وسطش به خودم نهیب میزنم که چته دختر؟ همه چی مگه مثل روز واسه ت روشن نیست؟ ندا میاد که کاش فقط خودت بودی. کاش اصلا قرار نبود رتبه تو به هیچ کی جز خودت نشون بدی. کاش همونقدری که تو جریانات این دو هفته اخیر، نظرت و کلا وجودت برای هیچ کس مهم نبود، تو این یه هفته پیش رو هم نمیبود. غمناک نیست؟ یهو مهم بشی واسه همه کسایی که میشناسنت اونم نه به خاطر خودت، به خاطر یه عددی که فکرش آزارت میده.
+ از همین تریبون اعلام میکنم که در سه چهار روز اخیر عمیقا از اینکه پارسال نرفتم تربیت معلم پشیمونم. هرچی نداشت، حقوق که داشت :|
بشنویم :)
از تو خبر هست ولی خیلی کم. گاهی تو خواب میبینمت و خیلی هم شبیه خودمی اتفاقا. صداهایی که از تو حرف میزنن رو اگرچه دوست دارم ولی گوشمو میگیرم تا نشنوم. وقتی گوشمو میگیرم صداها رنگ میبازن. میدونی؟ فکر کردن به تو و عواقب بعد از تو، بهم استرس میده. واسه همین دارم جاخالی میدم. این روزا روزای خوبی نیست واسه ورود شکوهمندت. روزای من رنگش مدام بین نارنجی و سبز و بنفش در نوسانه. روزای هیجان و آرامش و ترس من قاطی شده و اصلا موقع خوبی برای پاشیدن یه رنگ جدید نیست. اصلا من حتی رنگ تو رو نمیدونم. نمیدونم وقتی بیای قراره روزای آبی آسمونی داشته باشیم یا سفید یا قرمز یا حتی صورتیِ ملیح.
همونجا که هستی بمون. جلوتر نیا و بذار حداقل من اون چندتا سخنرانی رو که سه هفته پیش دانلود کردم، گوش بدم. تو اگرچه قریب به وقوع به نظر میای و من حتی حس میکنمت ولی لطفا صبر کن. من فعلا توانایی پذیرفتنت رو ندارم.
بذارین براتون بگم که عاشق شدم :)
و این تمام اتفاقیه که هر چهارشنبه تجربهش میکنم. خب یه بخشیش رو میشه جوگیری قلمداد کرد؛ چون حس خوبش فقط همون روز همراهم میمونه. اما نگم از اون بخشش که کاملا همراهم میمونه و حس خوبش تو روحم رسوخ میکنه.
در وصفش هم مثلا باید گفت: آنچه خوبان همه دارند، تو یکجا داری». قشنگه که پاییز این شکلی باشه مگه نه؟ دلم میخواست که یه روزی، بدون اجبار و ترس یه کارایی رو انجام بدم. الان همون موقعیه که اون کارا رو از سر عشق و علاقه انجام میدم. هنوز چیزای خیلی خیلی بیشتری تو ذهنمه. هنوز راه بلندتری در انتظارمه. سخته و دوستداشتنی. باید رو در رو بهش بگم که سختی؛ ولی من دوست دارم. دلم میخواد بشینم کنارت و باهات تجربه کنم و یاد بگیرم. مرسی که هستی.» و بعدشم هزاران هزار شکر به خدا بدهکار بشم؛ مثل همیشه.
+ خیر :)
الان دقیقا یک هفتهست که دارم تو خوابگاه زندگی میکنم. جالبه که دقیقا هفتهی پیش همین موقع بود که با مامان و بابام خداحافظی کردم و تا جایی که ماشینمون تو نقطه دیدم بود، نگاهشون کردم و اشک ریختم. بعدش رفتم حموم و باقی گریههامو مثل همیشه زیر دوش آب سرد کردم. اون روز به ناهار نرسیدم و پنج دقیقه هم دیرتر از استاد ادبیاتِ گوگولیمون به کلاس رسیدم.
یک هفته گذشته و الان دارم فکر میکنم که چیز خاصی نیست. فکر میکردم زندگی خوابگاهی چیزایی به من اضافه میکنه. تا حالا که نکرده. البته که من اگه هر ساعت هم بابت هماتاقیهام خدارو شکر کنم کمه. همهشون بیحاشیه و آرومن. تو همین واحدی که ما هستیم دوتا اتاق هستن که بین ترمکها و ترم بالاییها دعواهای شدیدی اتفاق افتاده.
دانشگاهم خوبه. اساتید با سواد و سختگیرن. بعضیاشون خیلی سختگیرن. جو همکلاسیها هم همسو با من نیست غالبا. من فعلا هیچ دوست صمیمیای ندارم. با همه دوستم و با هیچکس دوست نیستم. همین فرمون رو میگیرم و میرم جلو. دلم نمیخواد همین اول کاری به راحتی اعتماد کنم و همه چیزمو به همه بگم. هرچند که تنهایی اذیتکنندهست ولی فعلا به نظرم بهترین کاره.
شاید باورتون نشه ولی من هنوزم از شش ضلعی دانشکدهمون خارج نشدم دی: فقط برای کلاس تربیت بدنی باید میرفتیم دانشکده پرستاری. یک بار اونجا از شش ضلعی خارج شدم و یک بارم به خاطر کار بانکی که داشتم، حدودا یک و نیم ساعت پیادهروی کردم تا به بانک رسیدم.
هرموقع خواستیم با همکلاسیها بریم بیرون، یکی یه بهونه میآورد. امروز ولی قرار شد بریم بیرون. میخواستیم بریم همین خیابون شریعتی که نزدیکمونه و یه کافه بریم و برگردیم. یه جمع ۵-۶ نفری بودیم ولی یهو شدیم ۲۰ نفر :) همهی همکلاسیها، دختر و پسر. خب من دلم نخواست برم. به نظرم منطقی نیست که با کسایی که حتی شناخت اولیهای ازشون ندارم برم بیرون. نمیدونم شاید زیادی محتاطانه باشه و شاید هم نه. به هرحال من تصمیم گرفتم که نرم. مخصوصا که حسها و سیگنالهای خوبی از بعضی بچهها دریافت نمیکردم |=
خلاصه که عوض بیرون رفتن نشستم تو اتاقم و دارم اینجا مینویسم. البته که تا یه ساعت دیگه باید برم برای ناهار و بعد از اون تا ساعت ۴ کلاس دارم. بعدش اگه هماتاقیم که ورودی گفتاردرمانیه پایه باشه، میریم باغ کتاب. امیدوارم که پایه باشه چون به وضوح دارم احساس پوسیدگی میکنم بس تو خوابگاه موندم.
گاهی وقتها هم دلم میخواد برگردم خونه. یعنی کلا برگردم خونه و دیگه نیام اینجا. تحمل این همه آدم رو ندارم. حس میکنم حریم شخصی اینجا بیمعناست. حتی برای خوردن یه نسکافه هم معذبم. از طرفی تنها هم هستم. نمیتونم خوب توضیح بدم ولی هم دیدنِ زیاد آدمهای غریبه عصبیم میکنه و هم نداشتن یه همدل و همراه. امیدوارم زودتر عادی بشه.
+ من تا قبل از این فکر میکردم بچههای کار» به اونایی اتلاق میشه که مثلا سر چهارراه گل میفروشن. خب الان میدونم جز اونا، یه دستهی دیگه هم از بچههای کار داریم. مثلا خود من الان یه بچهی کار محسوب میشم :) اونجایی که میگن: بچه های بینایی این طرف واستن و بچههای کار اونطرف دی:
++ میدونید چیه؟ اینجا اگه خوشمزهترین غذای دنیا رو هم بخوری، اگه ظهرای جمعهش چاینبات با هل و زعفرون هم بخوری، باز به پای نون وپنیر و سبزی و چایِ جوشیدهی خونه پدری هم نمیرسه. اونجا چیزایی هست به اسم صفا» و راحتی» که اینجا نیست. اگه هم باشه، کمه.
اونقدر وقایع زیاده که باید به جای تایپ کردنشون، وویس بگیرم :)
روز یکشنبه رسیدیم تهران. تهران؟ خب آره. اون پست قبلی رو اگه دیده باشین، میدونین برداشت اولیه من از تهران چه حس تنفرآمیزیه. تهران شلوغه. پر از ترافیک و ماشین و دود و خفگیه. تهران، تهرانه. برای ماهایی که گشتن کل شهرمون با ماشین، نیم ساعتم طول نمیکشه، تحمل این حد از دوری و رفتوآمدهای بسیار، سخته.
از اینا گذشته، دانشگاه سر ثبتنام خیلی اذیتمون کرد. میگم اذیت و شما یه واژه میخونید فقط. پروسه ثبتنام من در مجموع ۱۴-۱۵ ساعت طول کشید. تو تمام این مدت در حال دویدن بین ساختمونا بودم. صفهای شلوغ و بلند و هوای خیلی خیلی گرم و استرس که نکنه مدارکم ناقص باشه»، خیلی اذیتکننده بود.
این وسط یه فرمی بود که مربوط به خوابگاه و وام دانشجویی بود. این فرمه باید محضری میشد. من یه بار کاراشو تو شهر خودم انجام دادم. تو ثبتنام اینترنتی بهش گیر دادن و نقص مدرک خوردم. دوباره تو تهران -با اون همه شلوغی و دنگ و فنگ- مجبور شدم برم محضر. محضرم خیلی اذیت کرد. مدارکی میخواست که تو فرم اصلیه ذکر نشده بود که باید همراهمون باشه. دوباره یه مسیر نیم ساعته رو رفتیم و برگشتیم. روز اول ثبتنام دانشگاه ساعت یازده تازه رسیدیم دانشکده. و اونقدر شلوغ بود که اصلا نوبتم نشد. روز دوم کارای ثبتنامم در عرض یه ربع انجام شد ولی کارهای خوابگاه تا ساعت ۴ طول کشید. خوبی خوابگاه اینه که تو دانشکدهست و رفتوآمدی نداره؛ ولی اتاقها ۸ نفرهن و واقعا جا برای هیچی نیست. منم خیلی گرماییام ولی هماتاقیها حتی با باز کردن پنجره هم سرما میخورن :| اما خداروشکر بچههای خوبین و مشکلی از این نظر پیش نیومده تا حالا.
مامان و بابام تا همین دیروز تهران بودن. الان تقریبا ۳۰ ساعته که ندیدمشون و دلتنگترینم. از دیروز اصلا از این فضای شش ضلعی دانشکده هم خارج نشدم. دیروز که هیچکی پایه نبود بریم یه دوری بزنیم. امروزم از هشت تا پنج کلاس داشتم و وقتی اومدم مثل جنازه افتادم فقط. فردا هم که برای تربیت بدنی مجبورم از دانشکده خارج شم دی:
خلاصه که این یه هفته جزو شلوغترین هفتههای زندگیم بود. اونقدر شلوغ که تولد خواهرمو کلا فراموش کرده بودم. از همین الانم اینطور که بوش میاد، روزای سختی رو در پیش دارم. استادا خیلی سختگیر به نظر میان و خب. :|
قضیه های آزاردهنده ای به وجود اومده. مثلا یکیش واکنشهای مامانه. ناراحتن؛ از دوریِ تهران و البته از رشتهای که من قبول شدم. علتش اینه که توقع بیشتری از من داشتن. علت دیگهش هم اینه که در و همسایه هم توقع بیشتری از من داشتن. علتش حتی اینم هست که رشتهای که قبول شدم و حتی دانشگاهی که قبول شدم رو خیلی ها (خیییییلی ها) نمیشناسن. در دیدگاه آدمهای دور و برم من اگه تربیت معلم قبول شده بودم یا اگه پرستاری شهر خودم که یه دانشگاه تیپ ۳ هست قبول شده بودم، خیلی از اینی که هست بهتر بوده. حالا کسی که باید جواب همه اینا رو بده مامانه.
من سلیقه خودم رو گذاشتم تو اولویت. سلیقهی من پرستاری نمیپسندید. سلیقهی من استقلال کاری میخواست نه یه کار کارمندی. سلیقه من دانشگاه خوب میخواست نه یه چیزی که نزدیک باشه فقط. دوری از خانواده برای منم سخته ولی هیچ کدوم از آدمهای موفق نیستن که سختیهای مختلفی رو تجربه نکرده باشن. این دانشگاه رو خودم بالاتر از تهران و شهیدبهشتی گذاشته بودم. تحقیق کرده بودم و فهمیده بودم که تو رشتههای توانبخشی حرف اول رو میزنه. حالا ولی میبینم چقدر واکنشها عجیبه. خیلی ها فکر میکنن این دانشگاه غیرانتفاعیه. نگاه عاقلاندرسفیه میندازن و رد میشن. منم دلم نمیخواد بشینم برای تکتک این آدمهایی که سرشون تو زندگیمونه توضیح بدم. نمیخوام و حوصلهش رو هم ندارم حقیقتا. این رفتارا رو وقتی از طرف کسی میبینم که صدپشت غریبهست و اطلاعی از رشتهها و دانشگاهها نداره، ناراحت نمیشم. ولی وقتی میبینم مامانم ناراحتن و ناراضی، ناراحت میشم.
میشنوم که بعضیا میگن "اوووه همش باید با معلولا در ارتباط باشی که". و خب آره. من همش باید با معلولها در ارتباط باشم اما احتمالا خیلی قابل تحمل تر و اصلا شیرین تر و جذاب تره از سروکله زدن با این همه معلول روانی و فکری که هرروز فقط یاد گرفتن سرشون تو زندگی مردم باشه. عصبی ام؟ خب آره. اون دانشگاه و رشته هنوز اونقدر برام صمیمی نیستن که تهشون میم مالکیت بچسبونم؛ اما به هرحال این چیزیه که قراره از این به بعد تو زندگی من باشه.
من رتبه م رو خوب یا بد پذیرفتم. تحملش نکردم بلکه پذیرفتمش. به نظرم همونقدر که "جنگیدن برای یه هدف" ارزشمنده، یادگیری نقطه ی "تسلیم و پذیرش" هم تو زندگی ارزشمنده. برام اهمیت نداره که پشت سرم چه حرفایی هست به واسطه یه سری چیزها که هیچ وقت اینجا تعریفشون نکردم. برام اهمیتی نداره که فکر میکنن دانشگاهم غیر انتفاعیه و میگن "اوووه بعد دوسال تازه رفته یه همچین دانشگاهی؟" و یا با شنیدن رشته م فکر میکنن از همه جا مونده و رونده بودم و به زور یه چیزی قبول شدم. هیچ کدوم اینها برام اهمیت نداره به جز یک حالت. اون هم وقتیه که آثار ته مونده ی این حرفا رو تو رفتار نزدیک ترین آدمها ببینم. اونجاست که دلم میخواد زار بزنم. میدونم. اینو میدونم که همه این حالتها هم احتمالا نهایتا چند ماه دووم میاره. بعدش همه با همه چی کنار میان. اما فعلا داریم تو حال زندگی میکنیم و همه اینا آتیش هیجان و انرژی من رو خاموش میکنه. همه اینا آب یخ خالی میکنه روم و دلسردم میکنه.
+ میگه: کی باید بیای واسه ثبت نام؟
میگم: نمیدونم هنوز اطلاعیه نزدن تو سایت. یه سری دانشگاها مثل شهید بهشتی و شیراز و اینا زدن ولی این یکی نزده.
میگه: آره خب. شهید بهشتی و شیراز که خیلی فرق داره. نباید دانشگاه خودتو با دانشگاهای تیپ یک مقایسه کنی.
:|
دلم میخواد انتخاب رشته مو پرینت بگیرم بکوبونم تو صورتشون بگم بابا من خودم اینو از شهیدبهشتی و تهران و همه چی بالاتر گذاشته بودم.
(ایموجی خنج کشیدن بر صورت) دی:
++ از اینا گذشته باید بگم که من وصف آموزش دانشگاها رو شنیده بودما ولی فکر نمیکردم اینقدر زود با این وصفها روبه رو بشم. دریغ از یه اطلاعیه تو سایت. به شماره هم که زنگ میزنم یا اشغاله یا جواب نمیدن. خب مسلمون من با این همه فاصله و کارا و خریدایی که دارم، باید بدونم دقیقا کی باید بیام واسه ثبت نام یا نه؟
+++ در همین حالت که داشتم با یه دست غرغرامو تایپ میکردم، با اون یکی دست برای بار هفتم داشتم شماره دانشگاهو میگرفتم. به حول و قوه الهی جواب دادن و گفتن تو سایت منتظر اطلاعیه باشین :|
++++ همین دیگه :)
این سکوتِ حاکم بر وبلاگم رو خودم هم دوست ندارم. این شکلیه که پستهایی که مینویسم به دلایل متعددی پست نمیشن و پیش نویس میمونن. پرتکرارترین دلیل، روزمرگی محض محتوای اون پست هاست. چه ومی داره من چیزهایی بنویسم که برای هیچ کسی مفید نیست؟ این سوالیه که نمیتونم بهش جواب بدم و ترجیح میدم سکوت پیشه کنم. گاهی وقتها هم سوژه نوشتن پست مفید دارم اما واقعا خودم هم نمیدونم چرا جدیدا دستم به نوشتن نمیره.
بیاین اینجا بگین که شمایی که من رو دنبال میکنین و میخونین، چرا اینکارو انجام میدین؟
1) خب فکر کنم حق داشته باشم که ندونم باید دقیقا چی بگم و از کجا بگم و اینکه آیا اصلا بگم یا نگم؟ آره خلاصه. خیلی وقته نبودم. وبلاگاتونو جسته گریخته خوندم اما مدت زیادیه که هیچ کامنتی نذاشتم و هم چنین هیچ پستی. از اینستاگرام هم به دیدن استوری ها اکتفا کردم و خودمم باورم نمیشه که بالاخره تونستم روزایی رو داشته باشم که از شدت سرشلوغی حتی یک دقیقه هم اینستاگرام رو باز نکردم.
به جز اون وقتایی که حرف خاصی برای پست کردن نداشتم، باقی این مدت رو درگیر عروسی داداشم بودیم. حالا که سه روز از عروسی گذشته عمیقا احساس میکنم یه قله ی بی نهایت بلند و سخت رو فتح کردم و حالا دارم یواش یواش و با خوشحالی ازش برمیگردم پایین. فکر میکنم هفته ی پیش همین موقع ها بود که مزون لباس، دبه کرد و زد زیر همه چی و چند روز مونده به مجلس، همه آدمایی که به عروسی دعوت بودن لباسِ مناسب داشتن جز عروس. چقدر استرس داشتیم؟ خیلی. روز بعد آرایشگاه زد زیر یه سری چیزا. بعدش در به در دنبال یه آرایشگاه دیگه گشتن و پیدا نکردن و وقت ندادن آرایشگاه و ماجراهای ریز و درشت دیگه. یه سری ماجراهام باز حتی از دبه کردن مزون لباس درشت تر بود و همچنان حتی فکرش تن همه مونو میلرزونه؛ مثلا استرس فوت کردن عمه های پیر مامان و باباهای عروس و داماد و عقب افتادن مجلسی که یه بار به خاطر فوت شوهر خاله ی داماد، دو هفته به تعویق افتاد.
نهایتا اما همه چیز خوب بود. حالا همه ی همه که نه اما من اگه بخوام نمره بدم از بیست 17.5 به بالا میدم. مبارکشون باشه :)
2) دلم میخواست بشینم وسط مجلس زار زار گریه کنم از شدت احساسات و ذوق :| وقتی عروس و داماد وارد شدن، وقتی با داداشم روبوسی میکردم، وقتی با هم میرقصیدن، وقتی کنار هم نشسته بودن و با هم به نمیدونم چی میخندیدن. تو همه ی این لحظات فقط مشغول تماشا و کنترل اشکام بودن که نریزن. هرچند اون لحظه ی روبوسی فکر کنم قیافه م شبیه اسب آبی شده بود بس که صورتمو کج و کوله میکردم که هق هق نزنم زیر گریه و بغضمو کنترل کنم. اما اگه بخوام با شما صادق باشم، همش اشک ذوق و شوق نبود؛ شایدم 10-20 درصدش اشک واقعی بود.
3) انتخاب رشته هم درست 3 ساعت مونده به بسته شدن سامانه انجام شد. 118 تا انتخابی که تا انتخاب 85 اُم خوشبینانه ست و از اونجا به بعدش تازه وارد بخش واقع بینانه میشه و 7-8تای آخری هم کاملا بد بینانه. یه حس جالبی داره ولی. یه معلق بودن جالب و هیجان انگیز و در عین حال غم انگیزیه که تاحالا تجربه ش نکردم. من خودم حدس میزنم شهر دانشجوییم مشهد باشه اما همچنان امیدوارم که به تهران گیر کنه. زن داداش میگه اینقدر گفتی مشهد که جذبش میکنی و همونجا قبول میشی. اما تهران چی؟ تهرانی که غریبه و دوره ولی به نظر تجربه ی باحالی میاد، فرهنگ متفاوتش و دوریش. آخ از دوریش
4) یه جوری ام شبیه بچه های کلاس اولی :))) همش فکر میکنم چیا باید بردارم واسه دانشگاه؟ و میبینم اونقدر زیاده که باید یه نیسان وسیله با خودم ببرم. هیجان داره. ترس هم داره. گاهی هم میرم تو غار تنهایی؛ همون زیر زمین پر ه و سوسکی که توش درس میخوندم. هنوز کتابا رو جمع نکردم. دارن خاک میخورن. دلتنگشونم. دلتنگ ریاضی و فیزیک خوندن و نفهمیدن و ناکامی در حل سوالای سختش و عصبانی شدن و گریه کردن و غر زدن به مامان و بابا و پرتاب کردن کتابا تو در و دیوار و. یه بارم سعی کردم مباحث رو بیارم تو ذهنم. اولین چیزی که به ذهنم رسید، کاربرد مشتق بود. از ذهنم گذشت: "تو آدم تکرار کردن این مسیر نبودی دختر. خوب کاری کردی. دمت گرم" اما بعدش دوباره فکر و فکر و فکر. واقعا کار درستی انجام دادم؟ نمیونم. هنوز نمیدونم. شاید به زودی بفهمم.
5) گاهی هم میشینم به در و دیوار اتاقم نگاه میکنم، به خونه، مامان و بابا، حیاط، خیابونای شهر، آدما و همه چی. وقتی فکر میکنم ممکنه تا چند روز دیگه برم یه جایی که تا مدتها نتونم برگردم به خونه، غم تمام وجودمو میگیره. من هیچ وقت شهرمو دوست نداشتم. البته بدم هم نمیومده ازش. الان ولی حس میکنم همین خیابون کشی های نامرتب و به درد نخورش، همین هیچی نداشتنش، همین مسجد سر کوچه، کافه ی سر خیابون، همین بن بست ته کوچه و همین خونه ها انگاری همشون آشنا ترین و امن ترین چیزای دنیان برام. ولی خب. باید برم که یاد بگیرم پامو از دایره امنم بذارم بیرون و گلیممو از آب بکشم بیرون و رو پای خودم واستم اونم درست جایی که هیچیش برام آشنا نیست؛ درست وسط غریبه هایی که هیچ نقطه اشتراکی باهاشون ندارم.
6) فکر کردن به اینکه پاییز داره میاد غمناکم میکنه. از پاییز فقط سردی و بارون و هوای ابریشو دوست دارم. با کمی ارفاق، خش خش کردن برگای خشک رو هم میتونم ازش قبول کنم. ولی عصرای کوتاه و شبهای بلند و حس افسردگی که با خودش میاره رو نه. خداحافظی شلیل و هلو و خربزه و بعد از ظهرای دراز تابستونی و حس سرخوشانه و آروم تابستون، اذیتم میکنه. از اون بدتر حس نزدیکی به زمستونه. حالا پاییز یه کمی قشنگی و نارنجی ای تو خودش جا داده ولی زمستون چی؟ :| زمستون برای من خاکستری ترین فصله. مخصوصا با نامهربونیای زمستون مسخره ی 97.
7) دیگه چه خبر؟ :)
دارم کم کم به شناخت بیشتری از اینجا و این چیزی که الان هستم میرسم. مثلا اینکه فاصله پارادایس تا اینجا به اندازه خوردن یه ذرت مکزیکیه. یا اینکه حموم اولی از دومی بهتره چون آبش بهتر تنطیم میشه و آینه شم زنگار نداره. من الان میدونم از دستشویی های اینجا، فقط آخریه شیر اهرمی داره ولی فشار آبش فاجعه ست. میدونم که سوپر کوچه کناری همه جنساش خارجی و گرونه ولی کوچه این وریه هم جنسش جوره و هم دانشجوپسندتره. چیزهایی از این قبیل زیادن و حالا دارم کم کم به این نتیجه میرسم که آدمیزاد میتونه به هرجایی عادت کنه.
الان توی اون مرحله ای هستم که شرایط جدیدم رو پذیرفتم، بهش عادت کردم، باهاش انس گرفتم و این باعث میشه جرئت تغییر و پیشرفت داشته باشم. حالا میتونم به چیزای جدیدتر فکر کنم و برنامه های قابل اجراتری براشون بچینم. خوب این خیلی خوشحال کننده ست :)))
دوری هم اگرچه کمتر ولی همچنان به شدت آزاردهنده ست. بعضی وقت ها تنها چیزی که میتونه خوشحالت کنه، دیدن مامان و باباته. گاهی وقتها از شدت دلتنگی دیوونه میشم و نمیتونم هیچ کاری بکنم. این وقتها، هوای خفه و همیشه گرم خوابگاه مزید بر علت مبشه و واقها دپرس ترین آدم دنیا میشم. البته انگاری کم کم دارم راه درمان این یکی رو هم پیدا میکنم که اونم چیزی نیست جز پشت بوم خوابگاه. اگرچه که پشت بوم اغلب اوقات محلی برای صحبت کردن بچه هاست با عشق هاشون (دی: ) و اگرچه توی آسمون تهران نمیشه هیچ ستاره ای برای خودت پیدا کنی ولی خب ماه رو که میشه دید. ساختمونهای بلند و دور رو میشه دید. میشه هوایی تازه تر از هوای توی خوابگاه رو تنفس کرد. میشه راه رفت و کمی تنها موند. اصلا پشت بوم میتونه یکی از 3 نقطه ی برتر خوابگاه نام بگیره فعلا دی:
+ نوشتن سخت شده بود. الانم دلم میخوادر خیلی چیزا تعریف کنم ولی نمیتونم :|
++ شما هم بگید، بپرسید و کلا بیاین گپ بزنیم؛ هوم؟ :)
+++ یه چیزایی هم هست که دلم میخواد بگم ولی حقیقتا اینکه اینجا خیلی ها من رو کاملا با اسم و فامیلم میشناسن، منصرفم میکنه :| این من رو میترسونه چون احساس میکنم مرگ وبلاگ ها و رهاشدگیشون از یه همچین جاهایی شروع میشه.
++++ اولین ارائه دانشگاهم رو هم دادم و مال درسی نبود جز روانشناسی دی:
پی نوشت: الان که پست رو خوندم دیدم که خیلی یه جوریه دی: انگاری یه نفر سر و تهشو زده دی:
ساعت نزدیک یک شبه. میدونی؟ دوست دارم بیدار بمونم و به تو فکر کنم. دلم میخواد شمع روشن کنم، چراغا رو خاموش کنم و تو نور لرزون شمع و وسط سایه های غیرطبیعی، تمام هیجانهایی که نمیذاره بخوابم رو بیارم روی کاغذ. از ناراحتی رفتار منفعلانهم سر کلاس استاد شین گرفته تا خوشحالی این روزای رنگی رنگی شلوغم. من الان دلم بیداری و چشم باز خمار میخواد؛ همونی که تو همه عکسای بعد از ظهریم هست. اما فردا ۸ صبح تا ۵ عصر کلاس دارم و وسطش کلی کار. منطقیش اینه که بخوابم. آره، میخوابم. باید به مغزم یاد بدم که هرکاری رو تو وقت خودش انجام بده و خب. یه شببیداریِ شمعمحورِ نسکافهای طلبت، خب؟
+ پست رو نوشت و رفت چون باید بخوابه. میدونه که کامنتای جواب داده نشده داره و ایضا پست جدید نیاز به ویرایش داره. ولی اون فقط میخواست بگه و بره. بدون شستشو و بازنگری.
شنبه سمینار کاردرمانی بود و رفتیم. برف میومد و شلوغ بود. ترافیک بود و موقع برگشت نه اسنپ گیر میومد و نه سرویسای دانشگاه میتونستن از ترافیک رد بشن و به ما برسن. یک شنبه یکی از کلاسهامونو - که جبرانی بود البته- به خاطر امتحان میانترم دوشنبه کنسل کردیم. اون یکی کلاس هم استادش کنسل کرد؛ احتمالا به خاطر حجم شلوغیهای این روزا و به خاطر پسرا که خوابگاهشون دوره و نزدیک به محل اعتراضات. امتحان دوشنبه کنسل شد. کلاسهای دوشنبه هم با پیگیری خود بچه ها کنسل شد. بچه هایی که از چهارشنبه هفته قبل رفته بودن خونه نمیتونستن برگردن. من همش در حال لعن و نفرین بودم که اگه قرار یود اینجوری شه، کاش منم رفته بودم خونه. تا اینکه خبر اومد دانشگاه همه کلاسای بعد از ظهر رو تا آخر هفته تعطیل کرده. نماینده جانِ جانان کلاسای صبح رو کنسل کرد و نتیجه؟ ساعت ۱۲ بود که اینا قطعی شد و من برای ساعت ۴ به سمت خونه بلیط گرفتم. نتیجهتر؟ الان ساعت ۳ صبحه و من موندم توی راهآهن مشهد در حالیکه اتوبوسها به سمت شهر خودم حداقل ۳ ساعت دیگه حرکت میکنن. نمازخونه راهآهن بستهست و تا موقع اذان باز نمیشه. م پیامکی در ارتباط بودیم و الان شوهر خواهرِ بیچارهمو فرستاده بیاد دنبالم و من نتونستم قانعش کنم که همینجا میمونم. آخه خونهشون قشنگ اون سر شهره و همین رفت و آمده کلی زمان میبره. اگه میتونستم قانعش کنم الان دوتا گزینه داشتم. یکیش این بود که حداقل ۲ ساعت بشینم اینجا و کتاب بخونم و به مسائل لاینحل زندگیم فکر کنم یا اینکه برم حرم. به هرحال که الان گزینهای روی میز نیست و فقط دلم میخواد برم اون همکوپهای پرحرفِ دیابتدارِ در شرفِ طلاقِ بیمزهمو پیدا کنم و یه دل سیر کتکش بزنم؛ بس که حرف زد :|
درعین حال این انصاف نیست که یه راهآهن به این بزرگی، توش یه فنجون قهوهای چیزی پیدا نشه :/
در عینحالتر هم اینکه دلم لک زده واسه خونه، کنار بخاری، زیر پتوی زخیم، بغل مامان و بابا و. اوف :)
روزای اولی که برمیگردی خونه، شبیه بعد از ظعرای چهارشنبه ست؛ آروم و دلبر. روزای آخر ولی شبیه عصرای جمعه ن؛ ابری و نچسب. الان روزای آخره. قرمه سبزی مامان پز روز جمعه تو رگامه و غصه ی برگشتن. البته که عجیبه ولی دلم واسه تختم توی خوابگاه هم تنگ شده. استرس دارم. باید فردا دوتا تلفن بزنم که نتیجه ش چندان مهم نیست ولی من همیشه فوبیای تلفن ردن داشتم و دارم. دوشنبه امتحان میانترمی دارم که دوبار تا حالا کنسل شده و من چشم دوختم به معجره ی اون ضرب المثلی که میگه "تا سه نشه، بازی نشه!".
از لحاظ روحی نیاز دارم که امروز آزمون کانون میداشتم والان یه هفت هزار تپل قشنگ تو کارنامه م زل میزد به من. دلم واسه رهایی بعد آزمونها، واسه برنامه ریزیای جمعه و شنبه ها، واسه اون پیش فرض زندگی که تو دوران کنکور هیچ وقت تعییر نمیکرد تنگ شده. تو این دو ماه و نیم اخیر اونقدر ثبات تو زندگیم نداشتم که عادت کردم بهش. به استرس گیر نیاوردن بلیط و دیر رسیدن و هم کوپه ای های نچسب و بچسب و پرحرف و پررو هم عادت کردم؛ حتی به دیر رسیدن به کلاسها و دویدن و کش اومدن مسیر خوابگاه تا ساختمون ابن سینا هم. جالبه که به همه چی میشه عادت کرد جز تلفن زدن به آدمایی که نمیشناسی واسه کارایی که خودتم نمیدونی چرا باید انجامشون بدی.
امشب شب خوبیه چون دیگه ابری نیست. خوشحالم که تنها مانع بین شهر من و ستاره ها، ابره. امشب میتونم زل بزنم به آسمون و صیاد رو پیدا کنم و به کسی غر نزنم. تنها ناراحتیم اینه که دست دست کردم و بلیط مستقیم شهر خودم به تهران رو از دست دادم و خب حیفش. البته درعوضش میتونم با یه چهارنفره برگردم. میتونم قبل رفتن برم زیارت. الان دم اذانه و مسجد؟ آره دیشب اونجا بودم و حس میکنم که همه یه جور دیگه نگاهم میکنن از وقتی دانشجو شدم. البته همه همینطورن. انتظارات فامیل های ما از یک دانشجوی تهران خیلی جالبه. مثلا فکر میکنن در عرض سه هفته زندگی در تهران یهو قراره با یه آدم کاملا متفاوت روبرو شن. یهو قراره آرایش کنی و چادرتو برداری و روسریتو بدی عقبتر و لباسای مارکدار بپوشی. و خب بیخیال بابا. تهرانم یه شهره دیگه مثل هر شهر دیگه ای. چطور میشه از یه شهر -صرفا یه شهر- انتظار داشت که یه آدم رو کن فی کنه؟ اونم شهری که نمای بالاش قشنگ تداعی کننده "رهش" امیرخانیه.
+ شما سایتی رو میشناسید که بشه ازش فیلم دانلود کرد و الانم در دسترس باشه؟
++ یه مشکلی که دقیقا همین الان فهمیدمش اینه که لپ تاپم صدا نمیده و نمیدونم مشکلش کجاست /: یعنی صداش تو تنظیماتش تا آخر بازه ولی هر آهنگ یا ویدیویی که پلی میکنم اصلا صدایی نداره :| کسی حدسی داره؟ حقیقتا تحمل اینو دیگه ندارم :|
هشدار: پست حاوی مقادیر خطرناکی از هذیان میباشد. فلذا علیکم بالفرار
چاوشی تو گوشمه. بعد از مدتها نمیدونم چی شد که یهو باهاش دوست شدم. دارم فکر میکنم چطور کلمات رو نظم بدم که این دفعه پاک نکنمشون. ایده ای ندارم. خوشحالم که کیبورد جلومه و حروف. خوشحالم ولی خوشحالی به تنهایی فایده نداره. باید توان کنار هم چیدن داشته باشم. فعلا ندارم. سخته چیزی رو بخوای و نتونی. هوم؟ نکنه اونی که گفته "خواستن توانستنه" فقط خواسته ناامیدمون نکنه؟ احتمالا. چونکه خواستن و نتونستن حالت دردناکیه. توی نوشتن گیر میکنم. کلمات و جملات پشت سرهم نمیان. مجبورم توقف کنم و بهشون فکر کنم. این یعنی الان وقتی نیست که بتونم چیز درخوری بنویسم.
باید از اژدر، جعبه جادو، مشوش، لعنتی جذاب،، فهمیدگی، شاعر مخفی، خفگی، سبزه، شپش و خیلی چیزهای دیگه براتون بگم. فعلا کلمات کلیدیشون رو داشته باشید تا بعد. البته تجربه ثابت کرده که من هیچ وقت اون چیزایی که کلمه کلیدیشو تو پستام گفتم، تعریف نکردم. خب حقیقتا برای کسی هم مهم نیست. نهایتا منم که بار کلمات رو روی دوشم تحمل میکنم و حتی وبلاگم نمیتونه این بار رو از روی دوشم برداره. برای خودمم مهم نیست.
آره. پریشونم. دوش آب سردم درستش نکرده. شاید باید پناه ببرم به گزینه آخر؛ گزینه همیشگی. دارم یکی یکی امتحان میکنم تا ببینم دستِ آخر کدوم یکی از راه هایی که بلدم جواب میده. فعلا هیچ کدوم نه تنها جواب نداده بلکه خراب ترشم کرده. نمیدونم شاید ادامه ندم بهتر باشه. شاید خوابیدن و سپردن بقیه ماجرا به 6 صبح فردا و فنجون قهوه بهتر باشه. البته بذارین یه چیزی رو اینجا تعریف کنم و اونم اینه که تو خوابگاه صبح زود بیدار شدن عملا معنای خاصی نداره. دلیلشم اینه که همه خوابن و تو باید یه جوری رفتار کنی که اونا بیدار نشن. در نتیجه نور کافی نداریم، سر و صدا هم نباید تولید کنیم. نتیجتا ترجیح میدیم که همرنگ با بقیه باشیم و تا جایی که به کلاسامون لطمه خاصی نمیزنه، بخوابیم :| خب من الان دقیقا همونیم که چاوشی میخونه: "مریض حالیم خوش نیست. نه خواب راحتی دارم. نه مایلم به بیداری" !
+ کاش میبودی تا برات حرف بزنم. شایدم برات مینوشتم. نمیدونم. وقتایی که میخوام، نیستی. من نبودنت رو با موزیک های درخور، کافئین جات، قدم زدن و خوابیدن پر میکنم. میترسم وقتی که نمیخوام، باشی. البته این جمله ی ناجوانمردانه ای بود. قبول دارم. قول میدم اگه باشی، هیچ وقت نشه که نخوامت. برام جالبه بدونم کجایی. بدونم به چی فکر میکنی و قراره چطور خطوط موازیمون به هم برسه. هوم؟ یادت باشه که لازمت داشتم و نبودی. یعنی ممکنه تو هم به من نیاز داشته باشی؛ درست توی همین لحظه؟ هیچ بعید نیست. کاش به اذن خدا، صدام میرسید بهت؛ از دور، همراه باد و برگ های پاییز. ناشناس و نوازش انگیز.
++ کسی هست که بتونه ادعا کنه وبلاگ من براش جزو اولین ستاره هاییه که خاموششون میکنه؟ خصوصی برام بگید لطفا.
نگاه من به آسمان است. بلندی و دوری اش همیشه مرا مجذوب کرده. گاهی آنقدر خیره اش مانده ام که حواسم از جلوی پایم پرت شده. من همه جای زندگی ام به آسمان خیره بوده ام. گوش داده ام و خوانده ام و رهیده ام و رفته ام و استاده ام و گشته ام و نگاهم به آسمان بوده. گاهی روزها ندیدمش. زندگی آن را از نگاهم ربوده ولی من فهمیده ام آسمان یک جایی درست در عمق قلبم جاریست. زیر باران هایش گریسته و خندیده ام و آرزوهای بسیار کرده ام. ستاره هایش را چسبانده ام به چشمانم تا با نورشان کور شوم. ماهش را چشیده ام. خورشیدش را نفس کشیده ام. ابرهایش را در گلویم نگه داشته ام. پرنده های آرادش را در فکرم گیر انداخته ام. من با آسمان رنگارنگ خدا زندگی کرده ام. روزها از شنیدنش ذوق کرده ام.
گاهی فکر میکنم اگر آسمان به زمین بیاید چه؟ باید از خوشی بمیرم یا از غم؟ به هم میریزد. من به آسمان دور عادت کرده ام. همیشه روی زمین مانده ام و به محبوب دورم خیره شده ام. محبوب که نزدیک شود، میسوزاند. من از سوختن ترسیده ام. پایم را روی زمین محکم و محکمتر کرده ام که مبادا بلرزم. هیچ گاه به فکر انحلال نبوده ام. سهم من از بلندِ رنگارنگ فقط نگاه بوده. نخواسته ام جرئی از آن باشم. هر چه هم عاشق، متعلق به زمین بوده ام. از رهایی فرار کرده ام. من همه راه را خیره بودم و ساکن. عاشقی و س؟ خیال میکردم جمع این دو کنار هم ممکن است. اشرف مخلوقات بودن را این پنداشته بودم که قادرم از قوانین عاالم تخطی کنم. سالها طول کشیده تا دور روزگار مرا آگاه کرده است.
حالا منم و تو. بلندی و دور. یک گام برای رسیدن کافی نیست. گامها برداشته ام و کاسه ام بی هیچ مزدی، خالیست. سختی؟ کلمه ی کوچکی ست. اعتراف میکنم که نگاه کردنت هیچ کار سختی نبوده. رسیدن یک جور رفتنِ دیگر میخواهد. یک جوری که هنوز بلدش نشده ام. من مانده ام و خیال. نفهمیدن و نداستن راه ساده تری بود. حالا انگار وقت آزاد کردن پرنده های گرفتار در فکر و ابرهای گلوله شده در گلوست. خیره ات مانده ام و حیرانی از صفات بارز این روزهایم شده. آسمان، دستت را دراز کن. یک زمینیِ مضطر، گرفتار توست.
+ این سیصدمین پستیه که دارم تو این وبلاگ میذارم. اما صد و هشتاد و دومین پستیه که منتشر شده و شما میبینین.
++ توی این دو روز اخیر، تایم زیادی رو توی مترو گذروندم. هوس کردم جورابای لنگه به لنگه ی هندونه ای بخرم اما خودم رو کنترل کردم. حقیقتا الان میفهمم که پول خرج کردن چقدر ساده س. تا به خودت میای میبینی ماهانه دریافتیت رو تموم کردی و داری به پس اندازهات دستبرد میزنی. باورش برام سخته اما هنوز بعد از سه ماه نتونستم دخل و خرجم رو کنترل کنم :|
+++ داشتم از مترو میگفتم. مترو شیرینه؛ البته به طور کلی. گاهی وقتها شلوغیش حال آدمو به هم میزنه. آدمهایی که تو مترو میخونن و دف و دایره میزنن رو خیلی دوست دارم. مخصوا اونی که دیروز میخوند "قطار اومد ولی یارُم نیومد". داشتم لبخند میزدم؛ با تک تک سلولهام. مترو جای لبخند زدنه؛ به آدمهایی که نمیشناسیشون و نمیشناسنت. امروز برای اولین بار تو مترو، هنزفری تو گوشم بود. فقط تصویر دستفروشها رو داشتم و به جای صداشون، چارتار میشنیدم. توی کوله پشتیم دوتا رز قرمز داشتم. البته که از لحاظ روحی به یه دسته گل نرگس هم نیاز داشتم. پیروِ همون بحث کنترل دخل و خرج، به جای شریعتی، میرداماد پیاده شدم تا چشمم به نرگسهای قبراق نیفته. خب از بوی عود و دیدن پاردایس هم محروم شدم قاعدتا. عوضش از مسیری رفتم که تا حالا پیاده تجربه ش نکرده بودم. هیچ میدونید تا امروز صبح هیچ وقت تو خیابون هنزفری تو گوشم نبوده؟ همیشه فوبیا داشتم. امروز به همه آدمهای اون مسیر لبخند زدم. اونا چیزی نمیفهمیدن؛ ولی من داشتم زیر نم نم یواشِ بارون و درحالیکه پلی لیست مورد علاقه م برام پخش میشد و سرما زیر پوستم میدویید، بهترین حال ممکن رو تجربه میکردم.
++++ بدیش اونجاست که تا موقع فرجه ها نمیتونم برم خونه. فرجه ها قرار بود دو هفته باشن ولی به خاطر یکی دوتا از درسا که تایم استادها با تایم ما جور نمیشه برای جبرانی گذاشتن، احتمالا مجبوریم تا 11 دی کلاس بریم. خب این خیلی بده. چون من حساب کرده بودم که یه هفته از فرجه هامو برم خونه و یه هفته شو همین جا بمونم و درسامو بخونم.
+++++ امروز تو کارگاه مقاله نویسی دانشکده شرکت کردم. اولین جلسه بود و دوست داشتنی. هرچند که تو ترم یک عملا نمیشه کار خاصی انجام داد اما حداقلش اینه که یه سری نرم افزار رو میتونم یاد بگیرم و پیش زمینه پیدا کنم. میتونم گرم کنم و ترمهای بالاتر، حرفه ای واردش بشم. این فیلدیه که همیشه تصورم از دانشجویی باهاش گره خورده بود. خوشحالم که اولین قدم رو برداشتم :)
++++++ چند روزیه که کتاب خونیم به طرز فجیعی کم شده. ابته عوضش فیلم دیدم :| هنوز هنرِ "به همه کارها رسیدن" رو کسب نکردم. یه روز یه عالمه درس میخونم و هیچ کار دیگه ای نمیکنم. یه روز دیگه فقط فیلم میبینم و کتاب میخونم. یه روز فقط میخوابم. یه روز دیگه هیچ کار خاصی نمیکنم و به طرز عجیبی هم خسته میشم. خلاصه هنوز به اون چیزی که میخوام نرسیدم اما نسبت به اوایل خوابگاهی شدنم، هدفمندتر و منسجم ترم. خوشحالم و در مسیرِ خودشکوفایی :)
+++++++ البته که، اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که شبها قبل از خواب، بالشتم خیس نشه و چشمام ابری. میدونید؟ از در و دیوار اینجا دلتنگی میباره؛ حتی اگه نبینیش و بهش توجهی نکنی، خودشو میندازه تو گلو و چشمات.
++++++++ حس میکنم که پاییز رو به اندازه کافی قدم نزدم. پس برنامه باید پر قدم زدن باشه. احتمالا دوشنبه بعد از کلاس نفهمیدنی و خواب آور "استخوان شناسی" تایم خوبی باشه. البته که امیدوارم با دیدن نمره های امتحان برنامه م به هم نخوره :| اینجا ماجرای اولین امتحان دانشگاهیم رو تعریف نکردم نه؟ یه گندی زدم که هنوز جرئت نکردم واسه مامان و بابام تعریفش کنم دی:
+++++++++ چهارشنبه ها تو اتاق، روز فیلمه :) منم مسئول فیلم اتاقم. هری پاتر رو شروع کردیم دی: گرچه که من قبلا جسته و گریخته دیده بودمش ولی نیاز داشتم کامل ببینمش. هری پاتر من رو میبره به روزای خوب نوجوونی. اون روزا که منتظر پیدا کردن یه نقشه گنج بودم یا یه موجود خیالی که بیاد دستمو بگیره و ببره به یه دنیای خیالی. هرچی فکر میکنم، میبینم که من اکثر اون دوران رو تو تصوراتم سیر میکردم فقط دی: حتی همین الان هم عاشق بخش کتابهای نوجوان و کودک ترنجستانم. منتظرم یه کار خوب و خفن ازم سر بزنه تا برای خودم به عنوان جایزه کتاب "راهنمای عملی دریایی شدن" رو بخرم دی:
++++++++++ شما درمورد تفکر نقادانه چیزی میدونین؟ کتاب مرتبطی میشناسین که معرفی کنین؟
+++++++++++ تا کی ادامه بدم؟ دی:
++++++++++++ ادامه ندم بهتره دی:
دیروز یه دختر تنها بودم که توی بزرگراه گمشده بود. تقریبا یک ساعتی رو تنها و آشفته کنار بزرگراه راه میرفتم؛ با بیشترین سرعتی که یه آدم میتونه راه بره. از یه جایی به بعد که دیگه حس میکردم نمیتونم بیشتر از اون تحل کنم، شروع کردم به حرف زدن با خودم. از اونجایی که تازگی ها زیاد فیلم میبینم، داشتم انگلیسی با خودم حرف میزدم و مثل یک قهرمان، به خودم امید میدادم. لحظه های عجیبی بودن. من، دختری که تا حالا تحت حمایت کامل مامان و باباش بوده و هیچ وقت بدون شناخت مسیری رو نرفته، بدون گوشی و بدون پول نقد، گیر کرده بودم جایی که هیچ کس جز خودم رو نداشتم. میدونی؟ حسش شبیه به قیامت بود؛ اونجایی که هیچ کس جز خودت و خدا نمیتونه کمکت کنه. راه رو بلد نبودم. اشتباهی از اتوبوس پیاده شده بودم. کلاس داشتم و دیرم شده بود. کنار بزرگراه هیچ کسی نبود که ازش کمک بخوام. پول نقدی نداشتم که بتونم تاکسی بگیرم. گوشی هم نداشتم که بتونم پول تاکسی رو آنلاین پرداخت کنم. اولین باری بود که این حس رو تجربه میکردم که "جز رفتن و ادامه دادن، هیچ چاره دیگه ای ندارم".
خب، خیلی حس جالبیه. وقتی هیچ چاره ای جز ادامه دادن نداشته باشی، دیگه هیچ خستگی یا بی حوصلگی رو حس نمیکنی. انگار که بدنت مال خودت نیست. هیچ چیز تحت فرمان خودت نیست و فقط با بیشترین سرعت و دقتی که ازت برمیاد، شروع به رفتن میکنی. از هیچ کسی انتظار هیچ کمکی نداری و میدونی تنها کسی که میتونه نجاتت بدی، فقط و فقط خودتی. دارم فکر میکنم که یه همچین حسی رو خیلی وقتها تو زندگیم نیاز داشتم و نبوده. دارم فکر میکنم که هر کدوم از آدمها قدرتمندتر از اون چیزی هستن که فکر میکنن. شاید موقعیت هایی هستن که من وقتی بهشون فکر میکنم میبینم که عمرا بتونم توی اون موقعیت ها خودم رو کنترل کنم. اما وقتی توشون قرار میگیرم، میبینم که میشه؛ چون مجبوری و تنها. اینطوریه که میگن قدرت انسان بیشتر از اون چیزیه که خودش فکر میکنه؛ همیشه.
الان دارم سعی میکنم قضیه رو تعمیم بدم. خیلی متفاوته با خیلی چیزهای دیگه اما الهام بخشه. میتونم به عنوان یک الگوی کلی یه گوشه ذهنم داشته باشمش؛ به عنوان نتیجه ی جشن یلدای 98 دانشگاه و عواقب بعدیش که شاید یه روزی براتون از سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم :)
الان اگرچه در دیدگاه عموم یکشنبهست ولی برای من حکم عصر چهارشنبه رو داره؛ از اون جهت که خونهام. پنجشنبه که رسیدم، سالگرد مادرجان بود. بعدِ اون، لش کردم تو خونه. میشینیم رو مبلای نارنجی، با مامان و بابا چای و شکلات میخوریم و با خودم فکر میکنم هفته پیش، بودن تو این شرایط مکانی آرزوم بود. دقیقا یک هفته و یک روز پیش که از قضا شب یلدا بود، یه ساعتی رو پشت بوم عکسای مامان و بابامو نگاه کردم و قدم زدم و گریه کردم و از آلودگی و گریه نفسم تنگ شده بود و به خسخس افتاده بودم.
هفته آخر کلاسهامون اونقدری فشرده و سخت بود که حس میکنم سالها باید بابتش استراحت کنم. سه شنبه امتحان سنگین روانشناسی داشتم و چهارشنبه هم امتحان تئوری تربیت۱ و ارائه آناتومی. حقیقتا هنوز نمیفهمم چه فعل و انفعالاتی تو ذهنم رخ داد که ارائه آناتومی قبول کردم. به هرحال، ترم یک رو با چهار ارائه بستم و از خدا خواستم که اگه دوباره قصد داشتم چنین عنان از کف بدم، خودش نازل شه و ببلعتم. هرچند که باعث شد اعتماد به نفسم تو ارائه دادن افزایش پیدا کنه. فکر کنید همین آخرین ارائه رو با کمترین حد تسلط پیش بردم و استاد تهش در وصف گفتههای من گفت یه ارائه استاندارد و خوب» :|. این یعنی من هرچی هم گند بزنم تو ارائههام، بازم راضیکنندهست دی:
ولی همین چهار روزی که خونه بودم اونقدر تند و سریع گذشته که حس میکنم یه پلک بزنم یهو هفته دیگه شده و باید برگردم. دیگه از امروز باید یه برنامهریزی درست و حسابی بکنم که هم به کارها و دید و بازدیدهام برسم و هم درسها. البته که یه خبرایی داره میرسه که دانشگاه قصد داره به خاطر تعطیلیهای زیاد این ترم، امتحانات رو یه هفته عقب بندازه. البتهتر که این تغییری برای من ایجاد نمیکنه و من به هرحال باید هجدهم دی تهران باشم.
آره خلاصه. به نظرم یکی از مزایای این دور بودن از خانواده، اینه که آدم بیشتر قدرشونو میدونه. صدای خندههاشون بیشتر خوشحالش میکنه. کمک کردن بهشون حالشو خیلی جا میاره. اصلا چی قشنگتر از دیدن خندههای مامان و بابات و شنیدن صداشون؟ :)
+ خودت باش دختر رو خوندین؟ من یه فصلشو خوندم و دلم میخواست از پنجره قطار پرتش کنم تو بیابون :| اصلا خوشم نیومد. شما نظرتون چی بود؟
++ بازم قرمه سبزی مامان پر تو رگامه دی:
حساب کردم و دیدم که بیشتر از هفت ماه از 20 سالگی رو پر کردم. کمتر از دوماه تا شروع 99 مونده و کمتر از 5 ماه تا شروع سومین دهه زندگی. خب به نظرم همین سه جمله کافیه تا آدم خودشو بچلونه و حسابی حواسشو جمع کنه. منم الان دارم خودمو جمع و جور میکنم. دارم سعی میکنم یه برنامه جامع و چک لیست بسازم از چیزایی که حتما باید تا قبل دهه سوم کسب کنم، انجام بدم، کنار بذارم، تجربه کنم، بخونم، ببینم، بشنوم و . . این خیلی هیجان انگیزه. گاهی فکر میکنم که عجب سن باحالیه. بهترین موقع ممکنه برای همه چی. شاید دستم تو خیلی چیزا بسته باشه ولی تو خیلی چیزای دیگه بازه. حقیقتا، عاشق الانم. 20 سالگی رو تا الان که گذشته دوست داشتم؛ خیلی بیشتر از 18 و حتی 19 سالگی.
دارم سعی میکنم. البته که کافی نیست. کافی نیستم. احساس کافی نبودن، احساس آزاردهنده ایه. قابل کتمان نیست ولی قابل رفعه. من دارم برنامه هام رو بر این مبنا میچینم که خیلی زود کافی باشم. خب قاعدتا کافی بودن چیزیه که میتونه از زمانی تا زمان دیگه و از مکانی تا مکان دیگه تغییر کنه ولی میشه براش یه چارچوب کلی در نظر گرفت و بهش رسید.
دلم میخواد بیشتر از هرموقع دیگه ای برای این روزام کلید واژه تعیین کنم و بهشون پایبند باشم. دلم میخواد که کمی پامو فراتر بذارم از حد خودم. میدونم که این موثره ولی در عین حال من رو میترسونه. یه قدم هایی در راستای فراتر از حد خودم بودن، برداشتم که البته ناموفق بودن. اینکه هنوز ادامه ندادمش یه دلیلش اینه که نمیدونم چطوری باید ادامه ش بدم، یه دلیل دیگه ش اینه که کمی ترس و خجالت دارم (:|) و دلیل بعدیش هم اینه که باید یه کم تحقیق کنم در موردش. به هر حال، اینم یه بخشی ار فرایند کافی بودن و پروژه آمادگی برای دهه سومه. (*)
خیلی دردناکه ولی وقتی به موانع رسیدن به چیزایی که دوست دارم فکر میکنم، به چیزای دردناکی میرسم. البته هم دردناکن و هم شرم آور. شاید باورتون نشه اگه بگم مهمترین موانع من برای جاری و پویا بودنم، خواب و فضای مجازی هستن :| دارم فکر میکنم چی میشه که یه آدم با این همه دبدبه و کبکبه اسیر یه همچین چیزای مزخرفی میشه. به طور کلی هم هیچ ایده خاصی برای کنترل کردنشون ندارم. یعنی راه های متفاوتی رو تا الان امتحان کردم که هیچ کدوم به قدر کافی موثر نبودن. نمیدونم. شاید به اندازه کافی مطمئن و مُصر نیستم. کافی نیستم.
* اینم قضیه جالبی داشت. از دانشکده کوبیدیم و با اتوبوس صورتیای همت- شریعتی رفتیم دانشگاه. شکر خدا مثل دفعه قبل گم نشدم و کلی سر منصوره منت گذاشتم که دیدی سالم رسوندمت به مقصد؟ کلی فکر کردیم که الان تا بریم تو، حلوا حلوامون میکنن و میذارن رو سرشون و میگن به به بچه های توانبخشی، چرا زودتر نیومدین؟ به قول منصوره از 7 طبقه کتابخونه مرکزی، طبقه هشتمش رو پیدا کردیم. کلی گیج بازی درآوردیم. با ویو کتابخونه مرکزی عکس گرفتیم و تو اون لحظات تمام کارکنان کتابخونه از اون نقطه رد شدن و بهمون خندیدن. خانوم ب رو پیدا کردیم و در نهایت کوبید تو صورتمون که "اولویتمون با تهرانیاست متاسفانه". آخه لعنتی ما خیلی پیگیریم که از توانبخشی پاشدیم اومدیم اینجا. آخه لعنتی بعد آخرین امتحانمون میتونستیم به جای این کارا بریم یه ذرت بزنیم حداقلش. آخه لعنتی امون میدادی. حداقل محض دلخوشی اسممونو مینوشتی یه جایی. هیچی دیگه. منصوره دستمو گرفت نذاشت کلتمو دربیارم و یه تیر تو زانوش خالی کنم. ولی خب. عوضش با ویو کتابخونه مرکزی عکس گرفتیم. عیب نداره :|
** نزدیک به یه هفته ست که امتحانا تموم شدن. امتحانای استاد شین سخت بودن. اینکه میگم سخت بودن یعن اینکه تو سوالاش سناریو آورده بود. یعنی اینکه گفته بود مراجع میاد اون شکلی و این شکلی و حالا تو چیکار میکنی باهاش؟ دو تا درس با استاد شین داشتیم. جفتشو انداختیم تو یه روز. شنبه بود. گمونم میشد 28 دی. روز قبلش که 27 بوده باشه، یه اتفاق وحشتناک افتاد. وحشتناک که میگم یعنی اینکه به جز بتول که رفت بیمارستان و هانیه که خونه بود، بقیه شیش نفرمون میترسیدیم رو تختامون بخوابیم. تشکا رو پهن کردیم وسط اتاق و خوابیدیم. تا چند روز گریه میکردیم و نمیتونستیم بغضامونو کنترل کنیم از شدت غم و شوکه شدنمون. مسئولای خوابگاه هر 3-4 ساعت یه بار میومدن بهمون سر میزدن که مبادا حالمون بد باشه. یادمه قبل اون دوتا امتحان استاد شین اومدم تو اتاق و نیم ساعتی زار زار گریه کردم. حمیده و زهرا بغلم کردن. رفتم سر امتحان. اونقدر احساس خراب کردن میکردم که فکر میکردم میفتم یا نهایتا با 10-12 پاس میشم. نمره هاش اومده. در کمال تعجب یکی رو 18.5 و اون یکی رو 19.5 شدم. در حالیکه اکثر بچه ها نمره هاشون تو رنج 13 تا 17 بوده. خوشحالم؟ آره. این یعنی یه روزنه امید که "از پسش برمیام. تو تلخ ترین حال.". حالا حس میکنم معدلم این ترم خوب میشه. هرچند که هنوز سه تا از نمره هامون نیومده. نمره هایی که یکیش مخصوصا، خیلی جالب نخواهد بود. حتی یکیش رو براش عمیقا نگرانم. فقط در وصف استادش شنیدم که نمیندازه و همین کافیه برام :| اما تا قبل این باورم نمیشد که اساتیدی هستن که با گذشت 3-4 هفته از امتحانا، هنوز نمره ها رو نمیزنن. دارم میبینم و حالا باورم شده. بعد چطوری از ما انتظار دارن که درس بخونیم وقتی خودشون یه امتحان تستی رو بعد سه هفته هنوز تصحیح نکردن؟ :|
*** دیگه چی میخواستم بگم؟ واسه ترم بعد ذوق دارم. هرچند که واقعا ترم ترسناکیه. 5 واحد آناتومی داریم. سه ساعت متوالی شنبه ها و 4 ساعت متوالی دیگه، دوشنبه ها. هر رزو هفته از ساعت 8 صبح کلاس دارم. اینش از همه دردناک تره. اینش یعنی هر روز تا پای انصراف و ترک تحصیل و خودکشی رفتن و برگشتن :| بس که تو خوابگاه ساعت 7 و نیم بیدار شدن سخته :( یه دردناکی دیگه ترم بعد هم اینه که با استاد شین نداریم. نمیدونین این بشر چقدر جذابه و چقدر استادی برازنده شه. هوف.
همینا. خیلی چیزا دلم میخواد بگم. منتها بالغ بر سه روزه که دارم این پستو مینویسم. حقیقتا خسته شدم. حوصله ندارم دوباره منتشرش نکنم و صبر کنم تا همه چی رو مرتب و منظم و درست و فکر شده بنویسم. دلم میخواد زودتر بذارمش. شما حرف بزنین. باهم حرف بزنیم. دلم تنگ شده براتون. :)
اخیرا احساس نیاز به نوشتن میکنم. احساس نیاز داشتن با صرفا علاقمند و مشتاق بودن فرق میکنه. وقتی نیاز داری، نبودش اذیتت میکنه. سعی میکنی از چیزای دیگه بزنی تا بهتر و بیشتر و سریعتر به اون چیزی که بهش نیاز داری برسی. مجبوری که برسی وگرنه احساس نیازت له میکنتت. آره. مبتلا شدم بهش. از بد حادثه نه نویسندهم نه حتی نوشتن خوبی دارم. نوشتن توی دفتر شخصی و یادداشتهای شخصی، احساس نیازمو نمیکنه. این میشه که اژدر رو میذارم جلوم و اجازه میدم انگشتام روی کیبورد جذابش با استیکرای رنگی رنگیِ جغدیش سُر بخورن. خوشحالم که هست.
داشتم میگفتم؛ از ابتلا و شاید احساس عذاب از نوشتن زیاد اینجا. اصلا الان که فکر میکنم همین احساس نیاز به نوشتن و تایپ کردن و سرخوردن انگشتا رو کیبورد بود که باعث شد خودمو بندازم تو دردسر گروه تایپ جزوه ها. یعنی بقیه فقط یه هفته درگیر جزوه نویسی کلاسیان ولی من کنار دو نفر دیگه، از اول تا آخر ترم درگیریم. اونا رو نمیدونم ولی من خوشحالم از این دردسر جدید.
جدیدا متوجه شدم که یه وبلاگ دارم توی ذهنم. لحظههامو مینویسم توش. متوجه شدم که لحظه هایی که تو وبلاگ ذهنیم مینویسم یادم میمونه و لحظه هایی که اون تو ثبتشون نمیکنم، میرن به زبالهدان مغزم. عجیبه ولی واقعیه. عجیبترش اینه که اون تو خیلی جذابتر مینویسم. جمله های وبلاگ نامرئیم کوتاهن و جذاب. کلمات پشت هم میشینن و تصویر و احساس و تجربه رو به نوشتار تبدیل میکنن. آخ. شایدم به جای کاردرمانی باید گفتار درمانی میخوندم که بیشتر فرو برم تو دنیای کلمه و آوا و جمله و فلان و بیسار. آخ. گفتم کاردرمانی؟ نمیدونید چه دنیاییه. یادمه وقتی با یه خانوم کاردرمانگر تو شهر خودمون حرف زدم و پرسیدم اصلا چیه این رشته؟ یه کم فکر کرد و گفت "زندگیه. خود زندگیه". اون موقع فکر کردم حرفش اغراق یا تعارف یا صرفا یه تعریف از روی محبته. الان میبینم که بیتعارف، زندگیه. چون که کلا با زندگی طرفه و پر فلسفهست. تا قبل این، فکر نمیکردم یه رشته ای وجود داشته باشه که نیاز من به فلسفه، روانشناسی، زیست شناسی، جامعه شناسی، عمق، بازی با کلمات و جریانات معمایی-جنایی رو یه جا برطرف کنه.
پرت نشم از اصل حرف. داشتم از ثبت لحظه ها و نوشتن و میگفتم. مصادیق بارزش همون مسیرای شریعتی و میرداماد تا خوابگاهن؛ یا اونجایی که تلفن رو قطع کردم و دلتنگی آوار شد رو دلم یا اونجایی که نشستیم تو نمازخونه مترو تجریش و لواشک و ترشک خوردیم یا اونجایی که با زینب بحثم شد یا اونجایی که بعد از کوتاه کردن جلوی موهام، واسه اولین بار خودمو تو آینه دیدم یا اونجایی که زیر پتو داشتم کلهر گوش میدادم و . .
خب حالا تهش که چی؟ تهش اینکه نوشتنامو بغل میکنم و میندازم این تو. گشتم و یه سری بهونه جدید پیدا کردم برای بیشتر نوشتن. یکیش پروژه سی روزه ایه که با وبلاگ مهناز جذبش شدم (این
عکس رو ببینید). بهونه دیگهم هم اینه که تصمیم گرفتم از فیلما و کتابایی که میبینم و میخونم، بنویسم. البته قبلا یه بار این تصمیم رو گرفته بودم و منصرف شدم به خاطر اینکه گفتم نه نقد حرفه ای بلدم، نه احتمالا به درد کسی میخوره. ولی خب الان که تصمیم گرفتم استارتشو بزنم، بیشتر به خاطر خودم این کارو میکنم و اینکه بعدا یادم بیاد که چه چیزایی دیدم و خوندم و نظرم درموردشون چی بوده و چه حسی تو اون برهه بهم دادن و همین.
اومدم از ذوقم واسه ترم جدید بنویسم. یعنی صفحه وبلاگ رو با این نیت باز کردم. اما الان دستام دارن رو کیبرد سر میخورن و تصمیم گرفتن یه پست آبلیمویی بنویسن. حالا این بار قضیه چیه؟ قضیه برای من خیلی آزاردهنده ست. اونقدر که قصد دارم سه شنبه که خانوم شین میاد خوابگاه، برم پیشش و باهاش حرف بزنم. حرف زدن که نه، احتمالا همون اولش میزنم زیر گریه و چون نمیتونم وسط گریه حرف بزنم، به نتیجه خاصی نمیرسم. ولی حداقلش اینه که یه بار یه جفت گوش پیدا کردم که وسط دیوارای پر دلتنگی خوابگاه، گریه هامو میشنوه و شاید کمی بتونه باهام حرف بزنه.
قضیه برای من خیلی آزاردهنده ست. من عمیقا احساس بی معرفتی میکنم. حس میکنم آدم خودخواهیم. آدم قدرنشناسی ام. آدم فراموشکاری ام. آدمی ام که با تصمیمی که بیش از 5 ماه پیش گرفتم، دل عزیزترینمو شدم. آدمی ام که به خاطر منفعت و صلاح خودم، فقط ظاهر تعارف های الکیشو دیدم و باطن و خواسته قلبیشو ندیدم. با اینکه ازش آگاه بودم اما نادیده گرفتمش(البته باید اعتراف کنم که اون موقع نمیدونستم این تصمیمم اینقدر براش ناراحت کننده ست. یعنی میدونستم ناراحتمیشه ولی تا اینقدرشو واقعا انتظار نداشتم). عمیقا احساس بی معرفتی و خودخواهی میکنم؛ از عمق تمام سلولهای بدنم و سیاهچاله های ذهنیم.
هوف. شاید بعدا بیشتر نوشتم.
خب :) دیروز روز خیلی شلوغی بود برام. صبح کلاس داشتم و بعد از ظهر جزو کادر اجرایی جشن ویژه ولادت حضرت زهرا بودم. شب هم که برگشتم مثل جنازه افتادم و حقیقتا حتی یه ساعت وقت خالی بدون دغدغه ی سرحال نداشتم برای نوشتن موضوع دومین روز. به همین دلیل دومین و سومین موضوعات رو امشب منتشر میکنم دی:
دومین: چیزی رو بنویس که یه نفر درمورد خودت بهت گفته و هیچ وقت فراموشش نمیکنی.
مدتهاست میخوام در این مورد حرف بزنم. راستش من هیچ حرفی رو که کسی درموردم میزنه فراموش نمیکنم. نمیدونم چرا. شاید دلیلش اینه که دونستن نظرات دیگران درمورد خودم برام خیلی مهم و با ارزشه. من جزئیات رو خوب به خاطر میسپرم. یادم مونده که طاهره بهم گفت به نظرم یه کم غمگین میای. نسیم گفته بود شخصیت مستقل و محکمی داره. یادمه سال آخر دبیرستان شادی بهم گفته بود که حرفای متناقض و چیزای بدی پشت سرم شنیده ولی وقتی باهام برخورد کرده، دیده که اون حرفها درست نیستن. حرف بتول یادم مونده وقتی بهم میگفت که "ببین تو سرت خیلی تو کار خودته. رفتارت خیلی بزرگتر از سن و سالته. اصلا چیزی که باعث میشه بهت بیاد بزرگتر از اینی باشی که هستی، رفتارته." یادم مونده حرف محدثه که میگفت چرا اینقدر آرومی تو؟ یا حتی حرف زهرا و دریا که میخندیدن و میگفتن تو خیلی آب زیر کاهی. یه بار هم مهشاد و فرزانه میگفتن تو اولش خیلی آروم به نظر میای ولی کافیه یه نفر باهات نزدیکتر شه و بیشتر بشناستت اون وقته که متوجه میشه یه شخصیت شیطون زیر این پوسته ی آروم قایم کردی. خلاصه همه ی اینا هست و اینا، همه ش نیست. وقتی میاید خوابگاه باورتون نمیشه که چه دیدگاه های عجیب و جدیدی درمورد خودتون میشنوین. چیزهایی که تا الان نبوده و شما فکر میکردین یه چیزی کاملا برخلاف اونی هستین که اونا میگن. یادمه یه بار یه جایی میخوندم که شخصیت هر نفری چهار قسمت داره. یه بخش اونیه که خودش میدونه و بقیه هم میدونن. یه بخش رو خودت میدونی ولی بقیه نمیدونن. یه بخش رو خودت نمیدونی ولی بقیه میدونن. یه بخش هم هست که هیچ کس نمیدونه و نقطه ی کور شخصیته. آره خلاصه. به همین دلیله که شنیدن حرفهای دیگران درمورد خودم همیشه برام جذاب و مهم بوده.
سومین: سه تا از چیزهایی که آزارت میده رو بنویس.
1) دیدن رفتاهای خودبزرگ پندارانه ی دیگران منو به شدت عصبی میکنه. وقتی میبینم یه نفر که تو یه موضوعی هیچ تخصص و دانشی بالاتر از من نداره ولی میخواد نشون بده خیلی بیشتر از من میفهمه، واقعا احساس آزردگی و عصبانیت میکنم.
2) پنهان کاری اطرافیانی که من باهاشون صاف و صادقم هم خیلی رفتار اذیت کننده ایه برام. اصلا نمیتونم معنای پنهان کاری هایی که هیچ سودی هم ندارن رو بفهمم. چه پنهان کاری های خاله زنک طوری (مثل اون چیزی که تو همکلاسیهام هست:|) و چه پنهان کاری های مصلحتی اطرافیان، آزارم میدن.
3) رفتارهای غیرمسئولانه هم میتونن توی این لیست سه تایی قرار بگیرن. وقتی میبینم یه نفر که یه مسئولیتی داره، به درستی انجامش نمیده، عصبانی میشم و به هم میریزم.
در اولین روز چالشی که تو پست قبل درموردش نوشتم، باید ده تا از چیزهایی رو بنویسم که واقعا من رو خوشحال میکنن. پس، میریم که داشته باشیم دی: البته شبهه ای که من الان برام به وجود اومده اینه که باید 10 تا از چیزایی رو بنویسم که اکثرا میتونن من رو خوشحال کنن یا اونایی رو بگم که در همین لحظه میتونن خوشحالم کنن. از اونجایی که به نتیجه قطعی نرسیدم، جفتشو در هم مینویسم دی:
1) خوردن کافئین جات: یادم نمیاد تا حالا لحظه ای بوده باشه که توش خوردن چای، قهوه، نسکافه، کاپوچینو و .، نتونسته باشه خوشحالم کنه. همیشه از این چیزا لذت بردم؛ همیشه :)
2) نگاه کردن به آسمون: من عاشق ماهم. عاشق ابرهام. عاشق دیدن ابرها تو طلوع و غروبم. فکر کنم بتونم برای ساعتها به آسمون خیره شم و فکر کنم و همزمان، یه فنجون قهوه یا یه ماگ بزرگ چای بخورم دی:
3) خرید کردن: اممممم :)))))
4) کیک پختن: قلبم تیر میکشه وقتی به کیک پختن فکر میکنم. جدا مگه قاطی کردن آرد و تخم مرغ و روغن و شیر و سایر مواد مورد نیاز، چه چیز جادویی ای توش داره که اینطوری منو مجذوب خودش میکنه؟ :)
5) کتاب خریدن: کتاب خریدن حسابش از خرید کردن جداست. کتاب خریدن خودش یه فیلد جذاب جداست. اولش میخواستم یه گزینه جدا هم برای "گشت زدن تو کتابفروشی ها" در نظر بگیرم که ازش صرف نظر میکنم و همینجا جا میدمش :)
6) درست شدن هنزفریم: خب این یکی خیلی جانکاه و غم انگیزه :( چهار روزیه که هنزفریم که البته اسمش هوشنگه، گوشی سمت چپیش خراب شده و فقط تو یه زاویه ی خیلی خاص ازش صدا میاد و خب راستش خیلی ناراحت شدم. جز اینکه هوشنگ هدیه داداش و خانومشه، رفیقمه. جدای از همه اینا، دلم تنگه واسه اینکه صداها رو با هر دوتا گوشام بتونم بشنوم :(
7) بغل و بابا: هوم. راستی اولین روز مادری بود که کیلومترها با مامان فاصله داشتم و میدونید؟ سخت تر از حد انتظارم بود.
8) ویترای: این لعنتی جذاب از بعد کنکور امسال به زندگیم اضافه شده و درسته که گاهی حسابی خسته م میکنه اما همیشه حالمو جا آورده :)
9) هوای ابری: جالبه. اکثر آدمها با هوای ابری دلشون میگیره و اعصابشون به هم میریزه. ولی من اینطوریم که اگه صبح پاشم و ببینم هوا ابریه، با انرژی مضاعفی اون روز رو میگذرونم.
10) نوشتن: نه اینکه همیشه من رو خوشحال کنه؛ نه واقعا. اما اکثرا حالم رو بهبود میبخشه. شاید بیشتر یه متد درمانی باشه تا یه راهی برای خوشحال کردن خودم. نمیدونم. به هرحال میدونم که قدیمی ترین رفیق منه. رفیقی که از وقتی یاد گرفتم حروف چی ان و چه شکلی ان، تو حساس ترین تصمیمات و برهه های زندگیم، تنهام نذاشته :)
+ نوشتن این لیست خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم. خب قضیه اینه که چیزای زیادی هستن که میتونن اینجا قرار بگیرن ولی شاید اونقدر که لازمه، همیشگی نباشن. قطعا خیلی چیزها هم هستن که الان یادم نیومدن. به هرحال، فکر کنم برای شروع بد نبود.
+ اولش که شروع کردم، قرار بود یه سری نکات روزمره هم بنویسم که الان حس نوشتنشون از بین رفته و خب قصد دارم وبلاگ رو به مقصد دیدن سریال جدیدی که اخیرا کشف کردم، ترک کنم. این اولین سریال خارجیه که دارم با اژدر میبینم و به طور کلی اولین سریال زبان اصلیه که دارم میبینم دی: خب خیلی لذتبخش و مهیجه. بعدا ازش مینویسم :)
امروز باید از کسی بنویسم که برام الهام بخش بوده.
خیلی بهش فکر کردم. حقیقتا اخیرا آدم الهام بخشی تو زندگیم نبوده. اما در عوض کتابها، فیلم ها، آهنگ ها و موقعیتهای الهام بخش زیادی داشتم. اگه بخوام برگردم عقبتر، باید برم سراغ روزهای 16-17 سالگی که یه آدم و یه مجموعه الهام بخش تو زندگیم حضور پیدا کردن. اون آدم، خانوم عین بود و اون مجموعه هم، انجمن اسلامی دانش آموزی. به نظرم آشنا شدن با این دو توی اون برهه ی حساس زندگیم، خیلی برام موثر بوده. فارغ از خط ی، من یک شیوه و راهبرد فکری پیدا کردم. به افکارم، عقایدم و احساساتم چارچوب بخشیدم و همه ی اینها باعث شد که بتونم درمورد شخصیت خودم و زندگیم و شیوه ی زندگیم به شناخت برسم و تصمیم گیری کنم. درنهایت شاید این خودم بودم که این کارها رو انجام دادم اما جرقه یا به قول این چالش، الهامش رو از اون شخصیت و اون مجموعه گرفتم. نمیتونم بگم من الان کاملا شیوه مستحکم و درستی دارم که چوب لای چرخش نمیره. در واقع هیچ کس نمیتونه چنین ادعایی داشته باشه. اما برای من اینها توی اون سن که یه جورایی دوره ی حساس بلوغ و ورود به دنیای بزرگتر و عجیب تری بود، خیلی با ارزش بودند. حتی الان گاهی فکر میکنم به اندازه کافی از امکانات و شرایطی که داشتم استفاده نکردم. درواقع از این قضیه مطمئنم. اما وقتی به اتفاق نیفتادن داستانهای 16-17 سالگیم و آشنا نشدن با این دو عنصر فکر میکنم، میبینم که احتمالا در اون صورت الان شخصیت متفاوتی میداشتم؛ حداقل در یک سری جزئیات مهم.
توی قطارم. همین دو-سه شب پیش بود که حالم زار و داغون بود و نرگسامو بغل کرده بودم و دلم میخواست بوی بغل مامانمو از لابلاشون بکشم بیرون. به طرز عجیبی هر موقع دلم گرفته ست یه جوری میشه که برگردم خونه. خلاصه که بدونید اتفاقات آبان و کرونا و اینا، همه ش زیر سر منه دی: دارم برمیگردم خونه. اژدر رو روی پام باز کردم و دارم جزوه آناتومی سر و گردن رو تایپ میکنم. تا حالا این تایم بلیط نداشتم هیچ وقت. خیلی خوبه. خیلی هیجان انگیزه که ظهر راه بیفتی و شب تو تخت خودت بخوابی. از لحاظ روحی نیاز دارم به جای تایپ کردن بقیه جزوه هه بشینم سریالمو ببینم. اگه الان استرس کرونایی بودن و آلوده و بابامو نداشتم، قطعا داشتم بهترین و خوشحال ترین لحظه ها رو میگذروندم. آخه کی باورش میشه که قراره تا یک ماه و نیم آینده برنگردم خوابگاه و بمونم خونه؟ باورش حتی همین الانم که تو راهم سخته برام. کرونا ترسناکه. من نگران خودم نیستم. میدونم بیدی نیستم که با این بادا بلرزم. حتی اگه بلرزمم مهم نیست. ولی طاقت لرزیدن آدمای دور و برم رو ندارم. اونا بلرزن، من از ریشه درمیام. اینه که استرس مضحک ناقل کرونا بودن افتاده تو جونم و برخلاف همیشه که خدا خدا میکردم کی ببینمشون و خودمو پرت کنم تو بغلشون، الان خدا خدا میکنم وقتی اومدن دنبالم با الکل بیان و ببرن تو زیر زمین قرنطینه م کنن واسه یکی دو هفته. آره خلاصه.
تو قطارم و باید تا یکی دو ساعت دیگه جزوه مو تایپ کنم. بعدش حداقل یه قسمت سریال ببینم. بعدش بند و بساطمو جمع کنم و ملحفه مو تحویل آقای قطار بدم که همینجوری یه کاره در کوپه ویژه خواهرانو باز میکنه. بعدش دیگه برم به اون خونه که بوی زندگی میده و کز کنم تو اتاقم و به خودم و وسایلم الکل بزنم و مامان و بابا رو بغل و بوس نکنم و امیدوار باشم که میگذره و میره و تموم میشه و هیچ کس نلرزیده آخرش.
امروز باید 5 جایی رو بنویسم که دوست دارم ببینمشون.
خب این سوال رو دو جور متفاوت میشه جواب داد. یکی جاهایی که دوست دارم ببینم و قابل دسترسی هستن. یکی جاهایی که دوست دارم ببینم و یا به این راحتی ها قابل دسترسی نیستن و یا اصلا وجود خارجی ندارن و صرفا فانتزی و رویایی ان.
من واسه این لیست، جاهایی که قبلا رفتم و دوست دارم دوباره برم رو حذف کردم.
1- هاگوارتز. بله، هاگوارتز. دیگه فکر کنم توضیح اضافه ای لازم نداره ولی خب کاش میشد واقعا :'(
2- یه کلبه وسط جنگل های شمال، یکی از فانتزی هایی بوده که همیشه تو ذهنم داشتم. میدونم ک غیرقابل دسترس نیست اما خب من تا حالا تجربه شو نداشتم. دلم میخواد یه همچین کلبه ای باشه، برم توش (البته قطعا تنهایی نه، چون از ترس سکته میکنم:|)، بارون بباره، پتو بپیچم دور خودم، یه لیوان گنده ی چای بذارم کنار دستم، یه کتاب قطور عاشقانه کلاسیک هم داشته باشم و یه شومینه که توش هیزمای واقعی بسوزن و گرمم کنن.
3- یکی از کشورهایی که خیلی دوست دارم ببینم، برزیله. جالبه که حتی نمیدونم چرا و چطور شده که این علاقه در من شکل گرفته ولی برزیل رو خیلی دوست دارم :)
4- دوست دارم یه بازدید علمی برم ناسا دی: به نظرم خیلی خفن میاد. اگه بهم اجازه بدن که یه دوری هم تو فضا بزنم، خوشحال میشم =)
5- به طور کلی، دوست دارم بزرگترین و باحال ترین کتابخونه ها و کتابفروشی های هر کشوری رو ببینم *_* بعضی وقتا یه عکسایی ازشون میبینم که واقعا باورم نمیشه همچین چیزایی رو بشر تونسته باشه بسازه :|
* این پست مدت ها بود پیش نویس باقی مونده بود. تجربه به من ثابت کرده من نمیتونم یه کاری رو به صورت یه روتین روزانه داشته باشم و خودم رو مجبور کنم بهش. این بود که به خودم اجازه دادم که این چالش رو به شیوه خودم پیش ببرم؛ هرچند که تمام فلسفه ش رو زیر سوال بردم. البته اون موقع که همچین اجازه ای به خودم دادم، این قول رو هم از خودم گرفتم که هر شب بنویسم؛ حالا این چالش نشد، هرچیز دیگه ای. به هرحال، اینطوری شدکه این همه فاصله افتاده بین این یکی و قبلیا و حتی شاید بعدیا.
** من آدمِ زیاد بیرون رفتن نیستم. یعنی همیشه کنج اتاقم و خونه، برام بهترین جای دنیا بوده. ولی دیگه آدمی هم نبودم که 10 روز، 20 روز، 30 روز از خونه نرم بیرون. حداقلش این بود که با همون شلوار گل گلی تو خونه ای مامان دوزم، روسری و چادرمو سر میکردم و با ماشین یه دوری تو شهر میزدیم دیگه. حداقل 4 تا آدم و 4 تا مغازه میدیدم. غر نمیزنما. فکر نمیکنم کسی به اندازه من از این اجبار خونه نشین شدن خوشحال باشه. فقط یه کمی دلم تنگ شده واسه همه جاهایی که باهاشون غریبه م و همه آدمایی که اصلا نمیشناسمشون. همین :)
*** تقریبا 70-80 درصد خونه تی تموم شده. خرسندم که اتاقم رو بالاخره یه ت اساسی دادم و نزدیک سه تا پلاستیک بزرگ زباله ازش خارج کردم :| به هرحال تقریبا دو سال بود که اینقدر عظیم و سر حوصله مرتبش نکرده بودم. از فردا میرم سراغ برنامه های فرح بخشی که برای این تعطیلات بزرگ داشتم :)
**** تا حالا سراغ نداشتم این حس رو که کنار مامان و بابا باشم ولی دلتنگشون باشم. آقا خب چیه این ویروس لعنتی؟
***** شوهر دوستم پرستاره. اعزام شده به گیلان. دختر کوپولوشون تازه دو ماهش شده و میخنده. میخنده که نه درواقع با تمام سلولاش ذوق میکنه وقتی براش شعر میخونی. من یه ماه پیش دیدمش. اون موقع فقط خواب بود. شکموی کوچولوی بداخلاقی بود که داشت مامانشو دیوونه میکرد :) الان ازش برام فیلم میفرسته. بیدارتره و با نمک تر و آدم دلش میخواد وقتی مامانش روشو میکنه اون ور، یواشکی لپاشو گاز بگیره. من حکم خاله شو دارم. دوست دارم برم پیششون. همش حس میکنم اگه ناقل باشم چی؟ بهش پیام میدم مراقب خودت و فندق کوچولوت باش. نمیتونم بیام ببینمت چون میترسم واقعا. پیام میده دعا کن شوهرم سالم برگرده. میدونید؟ من میگم دوست و شما میخونید دوست. ولی یه چیزی فراتر از این حرفاست؛ خیلی فراتر. در حد 8-9 سال رابطه عمیق، رفاقت، خواهری و حتی فراتر از همه ی اینا. میشه لطفا شما هم برای خانواده کوچولوی سه نفره شون دعا کنین؟
دستور العمل ششمین روز این چالشه اینه:
write about 5 ways to win your heart
من فکر میکنم پیدا کردن جزئیات دوست داشتنی مشترک تقریبا برای همه آدمها لذت بخشه. شاید عمده ی جواب این سوال برگرده به همین جزئیات مشترک. این جزئیات شاید در وهله اول خیلی مهم به نظر نیان ولی به نظر من خیلی مهمن. برای من کلی چیزهای کوچیک وجود داره که عمیقا حال من رو خوب میکنه. اگه کنار من آدمی باشه که ارزش اون چیزها رو بدونه و مثل من دوستشون داشته باشه، قطعا زندگی جذاب تر میشه. به نظرم تلاشم برای گفتن منظورم خیلی موفقیت آمیز نبود. ولی خب به طور کلی، منظورم اینه که همیشه پیدا کردن سلیقه های مشترک خوشحال کننده ست. ولی این سلیقه های مشترک توی چیزهای کلی شاید به وفور پیش بیاد ولی این جزئیاته که زندگی و روابط شخصی رو خاص و متمایز میکنه.
قدم زدن های طولانی بی هدف، گشت و گذار توی کتابفروشی ها، نرگس خریدن و بوییدن و هدیه دادن، کیک پختن، قهوه خوردن، درمورد انسان و ابعادش حرف زدن، بحث کردن درمورد فیلمها و کتابها، موسیقی فاخر گوش دادن و چیزهایی از این دست، بخشی از جزئیات دوست داشتنی حال خوب کن من هستند. از اینکه آدمی اینها رو درک کنه و با من همراه بشه، به شدت لذت میبرم و چنین آدمهایی، به قول این چالش، میتونن وین مای هرت دی:
یکی دیگه از چیزهایی که میتونه من رو مجذوب آدمها بکنه، سطحی نبودنه. البته که این در واقع یه صفت سلبیه. منظورم از سطحی بودن اینه که مثلا موسیقی ای رو گوش کنیم که کاملا بی محتواست و صرفا ریتم جذابی داره. فیلمی ببینیم که عملا نکته قابل توجهی نداره و حتی از فیلمهای خوب هم نیست و صرفا ملغمه ای از شوخی های بی سرو ته و حتی جنسیه. منظورم از سطحی بودن دقیقا اینه که درگیر پوسته و ظاهر فریبنده هرچیزی بشیم به جای اینکه به عمق و معنا و ماهیتش توجه کنیم. آدمهایی که به عمق توجه میکنن برای من بسیار آدمهای دوست داشتنی تر و رفیق تری هستن :)
یه ویژگی دیگه ای که اگه کسی داشته باشه، به شدت برام قابل احترام و دوست داشتنی میشه، امیدواریه. راستش به نظر من امید داشتن و نور دیدن و نور خلق کردن، چندان ربطی به محیط نداره. من فکر میکنم امیدواری ویژگی ایه که از اعماق وجود و بینش آدمها به دنیا سرچشمه میگیره. شاید چند ماه اخیر و مخصوصا الان، توی شرایط خوبی نباشیم. ولی من فکر میکنم ما آدمها محکومیم به امیدواری و زندگی. غر زدن و غرق شدن توی تاریکی کار سختی نیست. از همه بر میاد. اون چیزی که آدمها رو متمایز میکنه، روشن کردن شمع توی تاریکی مطلقه. البته که یه همچین چیزی خیلی خیلی قدرت میخواد.
دو تا ویژگی هم هستن که خب، خیلی ویژگی های مثبتی شاید نباشن ولی دوست داشتنی ان دی: اولیش تنبلیه =) بعله. البته بیاین با یه دید مثبت تری به تنبلی نگاه کنیم. منظورم از تنبلی این که تمام روز رو لم بدیم و هیچ کاری نکنیم نیست. در واقع منظورم اینه که برای چیزایی که بود و نبودشون چندان فرق زیادی حاصل نمیکنه، بیخودی تلاش نکنیم. مثلا شاید مرتب کردن وسایل و نظم خاص دادن بهشون خیلی وقتا خوب باشه و دسترسی ما رو راحت تر کنه. ولی خب وقتی یه سری جزئیات به هم ریخته ن در ظاهر، ممکنه دسترسی ما بهشون ساده تر باشه و اینکه با وسواس هی بخوایم همه چیز رو حتما سر یه جای معین قرار بدیم، هم وقت بیشتری میگیره هم سخته :| لپ کلام اینکه یه ذره تنبلی و شگی بد نیست. من هیچ وقت نمیتونم آدم همیشه مرتبی باشم و به نظرم این که همیشه همه وسایل سرجاشون باشن، سخت گرفتنه دی: ویژگی بعدی هم شکمو بودنه دی: آدمهای شکمو باعث میشن کنارشون احساس راحتی بکنی و بتونی با خیال راحت همه چیزهای خوشمزه رو ببلعی؛ بدون نگرانی دی:
+ نکته مهم: این معنیش این نیست که من همه این ویژگی ها رو دارم؛ فقط دوست دارم داشته باشم. برای هرکدوم از اینها میشه یه طیف تعریف کرد. از مصاحبت با آدمهایی که در قله و نزدیک به قله این طیف ها قرار دارن، خوشحال تر میشم نسبت به بقیه آدمها دی:
++ نکته غیر مهم: من فکر میکردم پست قبلی که گذاشتم واسه دو-سه روز پیش بوده. وقتی فهمیدم آخرین پست 12 روز قبل گذاشته شده، واقعا برام سواله که چرا با این سرعت داره میگذره همه چی؟ :|
دیروز که داشتم خمیر شیرینی نخودی رو قالب میزدم، دلم میخواست به ازای هر شیرینی یه اشک بریزم. برایا ولین بار در عمرم، عمیقا دلم خواست برگردم به حدود 10-12 سال پیش. اون روزایی که همه پیش هم بودیم. داداشم بود و با هم شیرینی نخودیا رو غارت میکردیم. خواهرم بود و با هم ایده میدادیم واسه تزئین شیرینیا. کاش برمیگشتیم به همون موقع. همونجایی که بزرگترین دغدغه م پیک نوروزی و تزئین شیرینیای عید و سفره هفت سین بود. واسه اولین بار، دلم گرفته از بزرگ شدن.
* ولی من میگم باید یک بار و برای همیشه یه قضیه ای رو با خودمون حل کنیم. اون قضیه هم اینه که آقا این سال جدید و عددی که داره سال به سال میره بالا، صرفا یه قرارداده بین خودمون که بفهمیم و بتونیم اندازه بگیریم که دقیقا چقدر از فلان موضوع گذشته یا چقدر تا فلان موضوع مونده و همین. این سالی که عوض میشه قرار نیست و اصلا در دایره اختیاراتش نیست که بتونه حال ما رو بهتر کنه یا داغونمون کنه. اصرار به اینکه "آره ایشالا فلان سال بیاد و بدبختی ما رو بشوره ببره" کلا یه چیز عجیبیه. چطور میتونیم از چیزی که خودمون خلقش کردیم انتظار داشته باشیم بیاد برای ما یه چیزی بزرگتر از خودش بسازه؟ اصلا در عقل نمیگنجه. فقط به یک دلیل میتونه برامون حائز اهمیت و "مبارک" باشه که ما بشینیم و ببینیم که چطور گذشت؟ چی شد که اونطور گذشت؟ بعدیش چطوری میتونه بگذره؟ و کلا یه کم حساب و کتاب کنیم با خودمون. به هرحال دیگه نهایتا یه چیزی تو همین مایه هاست و اگه میگیم مبارکه تهش داریم اینو به هم تبریک میگیم که یه واحدِ قراردادیمون از اول داره شروع میشه و ما میتونیم این یکی آجر رو قشنگتر و حرفه ای تر و بهتر بذاریم که البته این هم خودش مشروط به اینه که اصلا عمرمون یه همچین اجازه ای رو بهمون بده و همین.
** هرچند من یه جمله ای خوندم که خیلی به دلم نشست و این بود که یه جوری زندگی کنید که آخر سال، "گذروندن یه سال عالی" رو جشن بگیرید نه "اومدن سالی که اصلا نمیدونین قراره چطوری بگذره". آره خلاصه :)
*** حالا سال نوتون مبارک با همه این تفاسیر دی:
**** سال گذشتتون هم مبارک در ضمن (:
***** از کرونا بگم؟ اصلا جایی هست این روزا خبری از این ویروس لعنتی نباشه توش؟ خب نه. راستش جدیدا دارم میترسم. به خاطر خانواده م دارم میترسم. دیشب که هرچی فکر منفی تو دنیاست هجوم آورده بودن بهم و در کمال خودآزاری داشتم مریض شدن تک تک اعضای خانواده م رو تصور میکردم و تا تهش میرفتم و گریه میکردم. در حالیکه اونا تو خواب ناز بودن و خب. آره. مدت زیادیه که از این دست خودآزاری ها میکنم. این البته خیلی منافات داره با تصمیم های جدیدی که برای زندگی و رشد شخصیم گرفتم. از همه مهمتر اینه که این کار، یه کلیدواژه اساسی و جدید من رو به خطر میندازه. خب این وضعیت شاید عمیقا بهم بفهمونه که من نیاز به یه تراپیست دارم ولی من تا همینقدری که از رشته خودم و روانشناسی سردرآوردم، میدونم که عالی ترین و موثر ترین تراپیستی که هر نفر میتونه داشته باشه، خودشه و تا خودش نخواد و قدم اول رو برنداره، هیچ کس نمیتونه کمکش کنه.
****** باورم نمیشه ولی نوروز امسال دارم بیشتر از نوروز پارسال درس میخونم :| البته که فعلا فقط ویس گوش میدم و جزوه مینویسم و یه وقت بزرگ لازم دارم که بشینم و این همه عضله و عصب و فلان رو حفظ کنم. خیلی زیادن واقعا. فکر میکنم هیچ وقت نمیتونم حفظشون کنم. این وسط هی خودم رو شماتت میکنم که چرا ترم پیش اصلا اناتومی عمومی رو جدی نگرفتم و با یه نمره افتضاح پاسش کردم. در کل، ترم قبل ترمی بود که بهم ثابت کرد توی درسهای تحلیلی به بهترین شکل میتونم عمل کنم ولی خب درسای حفظی رو حتی اگه خوبم بخونم، باز بدتر از اون چیزی میشه که فکر میکنم. و نکته غمناک اینجاست که این ترم تقریبا هیچ درس تحلیلی ای نداریم و پوووووف. کدوم گروه عاقلی واسه ترم 2، 5 واحد آناتومی میذاره آخه؟ نکته ترسناک هم اونجاست که من به طور کلی روحیه ی رقابتی دارم و ترم قبل با اینکه معدلم بالای 19 شد اما نفر دوم کلاس شدم و میدونید؟ دلم نمیخواد که این ترم چیزی جز اول و دوم باشم و این بده؛ خیلی بد. چون در عن حال من میدونم تا زمانی که چیزی رو با این دلیل بخوام، بهش نمیرسم. زندگی اینو خیلی خوب بهم ثابت کرده متاسفانه.
******* در خِلال این غر زدن ها ولی بذارید بگم که برخلاف خیلی ها من این قرنطینه رو دوست دارم. نه اینکه بگم دلم نمیخواد برم بیرون و دلم تنگ نشده یا نگرفته؛ نه واقعا. ولی این خونه موندن و به خودم رسیدن و در عی حال تفریح کردن رو هم دوست دارم. در واقع، همونطوری که میدونید و یا نمیدونید، من اصولا آدمی ام که کنج خونه رو به همه جا ترجیح میدم.
******** راستی، فیدیبو کتابهای خوبی رو توی طرح 90 درصد تخفیفش گذاشته. من که دوسش داشتم. اگه خواستین برین ببینین :)
********* به طرز عجیبی علیرغم 30-40 تا فیلم درجه یک و باحالی که دارم، میل خاصی به فیلم دیدن ندارم. یعنی بعد از ظهرها میلم به درس خوندن بیشتره تا فیلم دیدن. به نظرم این از عوارض قرنطینه میتونه باشه :| وقت هایی هم که عزم فیلم میکنم، میشینم گزیده ای از هری پاتر رو میبینم.
********** تقریبا یک هفته مونده به سال نو، کانال نشریه فرهنگی و ادبی دانشگاه اطلاعیه زد که اگه دوست دارین، برامون مطلب یا شعرتونو بفرستید که تو بخش ویژه چاپ کنیم. البته چاپ که نه. چون کلا نشریه قرار بود به صورت فایل پی دی اف منتشر بشه. من هم یه یادداشت نوشتم و خب، هرچند که کلا نشریه نه مخاطب زیادی داره و نه خیلی خاص و متمایزه، اما ذوق کردم. من یکی از میلیونها قربانی جمله "حالا تو برو تجربی، بعد هرچی خواستی کنارش ادامه بده" هستم. حس کردم دارم یه چیزی رو کنار رشته م ادامه میدم. البته الان که خوب فکر میکنم نمیدونم باید از این خوشحال بود یا ناراحت.
در حال گوش دادن قطعه ی "مقدمه کاروانیان" از آلبوم خراسانیات بودم. نمیدانستم بیکلام است. از اول تا آخرش را منتظر شروع آواز بودم. قطعه تمام شد در حالیکه از آن نوازش زیبا هم هیچ لذتی نبرده بودم.
میپرسم: چند درصد زندگی، اینطور گذشته است؟
پاسخ میدهد: انّ الانسان لفی خُسر.
+ علاقمند بودنم به موسیقی سنتی و کلاسیک دارد به من یاد میدهد که سعی کنم به جای منتظر یک اتفاق خاص بودن، از همین چیزی که الان دارم نهایت استفاده را بکنم و لذتم را ببرم. شاید اصلا هیچ وقتِ خدا آن اتفاق خاص نیفتد. شاید اصلا هیچ وقتِ خدا من به آن اتفاق خاص نرسم.
27 دی بود. شب قبلش تا ساعت 2 بیدار بودیم و با بچه ها بحث میکردیم. جمعه بود. بعد نماز صبح، خوابم نمیبرد. نیاز داشتم بخوابم تا با بعدش بلند شم و پر انرژی برم سراغ درسام. روز بعدش، که میشد شنبه، دوتا امتحانِ غول داشتم. خوابم نمیبرد ولی. تو دلم آشوب بود. تلفیق امید و یاس تو دلم هم میخورد. حالم رو میفهمیدم. بخش زیادیش به خاطر اتفاقات شب قبلش و البته اتفاقای موقع نماز بود. تا طلوع بیدار بودم. منتظر یه چیزی بودم انگاری. دلم میخواست که اون روز، اون جمعه ای باشه که باید. طلوع شد و هیچی نشد. خوابم برد کم کم.
تو خواب دیدم که انگاری همون موقع ست؛ همون روز. خوابم تو یه هاله ی سفید بود. می دیدم که صبح جمعه ی 27 دی، همه ی بچه های اتاق خوابیم. یهو یه صدایی میشنویم. بیدار میشیم. بیدار بودیم و هشیار. همه مون رو تختامون نشسته بودیم. عینکمو زدم. انگاری با عینک بهتر میشنیدم! چشمامونو ریز کرده بودیم. صدا تموم شد. زبونم بند اومده بود. به زور تونستم بگم "شنیدین بچه ها؟". هاج و واج بودیم. یهو زدیم زیر خنده. بعد گریه قاطیش شد. نمی فهمیدیم داریم میخندیم یا گریه میکنیم. خودش بود. همون روز بود. شب سیاه تموم شده بود بالاخره. نفهمیدیم چطور از تختا پریدیم پایین. دستام میلرزید. زنگ زدم به خونه. میخواستم مطمئن شم. پرسیدم شما هم شنیدین؟ و از اون طرف خط صدای لرزون مامان و بابا رو میشنیدم و تاییدشون رو میگرفتم. وضع عجیبی بود. خوشحال بودیم و البته نمیدونستیم باید چه کار کنیم. خوابگاه غلغله شد بود. همه ریخته بودند توی راهرو و حرف میزدند. من و هم اتاقی ها و چندتا از بچه های بسیجی جمع شدیم تو نمازخونه. نفسمون بند اومده بود. همدیگه رو میبوسیدیم و بغل میکردیم و از شدت اشک، نمیتونستیم حرف بزنیم. حال عجیبی بود. بالاخره به زور تونستیم هماهنگ کنیم که هرکدوممون هرچی از شکلات و شیرینی داریم، بذاریم روی هم و پخش کنیم بین بچه های خوابگاه. بعد هم ببینیم میتونیم خودمون رو برسونیم جمکران یا نه.
میلرزیدیم. میخندیدیم. بین بچه ها شکلات پخش میکردیم. خوب یادمه. یک لحظه هم گوشیمو از خودم جدا نمیکردم. همه ش خبرگزاری ها و کانال های خبری رو چک میکردم. منتظر بودم؛ منتظر یه عکس. هی میگفتم بچه ها مگه میشه هنوز هیچ عکسی نگرفته باشن از آقامون؟ پس کی چشممون روشن میشه به چهره شون. بچه ها بهم میخندیدن. دل تو دلمون نبود. هیچ ماشینی پیدا نمیشد که بریم قم. آخرش دلمونو زدیم به دریا. قرار شد کمی وسیله برداریم و کوله ها رو بندازیم رو دوشمون و پیاده راه بیفتیم.
هنوز داشتم سایت های خبرگزاری رو چک میکردم به امید یک عکس و در عین حال کوله ام رو میبستم که رویا تموم شد. بیدار شدم. چشم چرخوندم دور اتاق. یکی دو نفر بیدار بودن و بقیه خوابِ خواب. هنوز کامل بیدار نشده بودم. این فکر که "همش خواب بود" مثل پتک کوبیده شد تو سرم. فروریختم. شیرینی آن لحظه ها رو گذاشتم توی دلم. قفل زدم. تا اون وقتی که دیگه خواب نباشه. حجم شیرینی و شوق اون لحظه های خواب رو هیچ وقت تو بیداری تجربه نکردم. هنوزم با یادآوری اون رویای شیرین، میلرزم و با خودم فکر میکنم که یعنی منم میبینم اون روز رو؟
+ این رویا رو توی یکی از بدترین روزای 98 دیدم. البته بدیاش مربوط میشد به چند ساعت بعد این رویا.
مثلا یه شعر میبودم. با بیت اول و دومم، مثل حریر، نرم و نازک پهن میشدم رو دل یه آدمی که دل تنگیاشو با شعر بغل میکنه. بعدش از بیت سوم پیچ و تاب میخوردم لابلای دهلیز و بطن قلبش و یه دستمال میگرفتم دستم و خونایی که به دلش کردن رو پاک میکردم. از اونجا پمپ میشدم تو بدنش و راه میفتادم تو رگ هاش و هرجا لازم میشد یه بیت صدقه میدادم به سلولاش و بهشون میگفتم حیف اون همه انرژی نیست که اینجوری غمباد بگیرین تو این خراب شده؟
از رگاش، خودمو میرسوندم به چشماش. میرفتم خودمو گم میکردم تو قرمزی چشماش. بعد یواشکی، به جای اینکه بگم "اجی مجی لا ترجی"، یکی دوتا بیت میفرستادم واسه غده های اشکش که بچکن روی قرمزی ها و بشورن و ببرنشون. بعد میرفتم تو گلوش؛ همونجایی که بغضا گیر میکنه. ولی خب تو این مورد، دستم میموند تو پوست گردو. اینجا دیگه خبری از بغض نبود. بغضا دیگه رها شده بودن. ولی اون ته گلو یه چیزای دیگه ای میشد پیدا کرد. یه "میدونی چشمات چقدر قشنگه؟" و یه "موهات منو یاد دریا میندازه" هایی گیر میکنه معمولا اونجا. با یه بیت نون و آب دار، نگهبان بدقلق ته گلوشو خواب میکردم و زندونیا رو آزاد. بعدش میرفتم وامیستادم رو نوک انگشتای دستش. قلقلکش میدادم تا یادش بیاد یه روزایی با این انگشتا چه قشنگیایی هدیه میداده به دنیا.
قدم زنون میرفتم سمت تارهای صوتیش. یکی دوتا بیت میخوندم و تارهای صوتیشو فوت میکردم که بتونه حرف بزنه. بعدش که حرف زد، بدو بدو میرفتم و چهارزانو مینشستم کف گوشش و گوش تیز میکردم و میشنیدم "دیوونه. چه خوبه حالت امروز. میدونی چند وقته منتظرتم که برگردی؟" قند تو دلم آب میشد. واسه گوشش چندتا بیت قشنگ میذاشتم همونجا و خودمو میرسوندم به مغزش؛ به اون ته تهش. براش شاه بیتمو میخوندم. براش میگفتم که اون چشم و گوش و دست و دهان اگه دل نباشه هیچی نیستن.
آب برمیداشتم و همه در و دیوار مغزشو شستشو میدادم و گلای همیشه بهار میکاشتم اونجا. بعد همونجا، همون ته مغزش، کنار باغچه ی سبز بهاریش، آخرین بیتمو میذاشتم و خودمو غرق میکردم لای حوضش؛ وسط شنا کردنای ماهی گلی هاش.
محو میشدم و گم میشدم و نابود میشدم و برای همیشه حصر میشدم وسط نورای امیدی که میتابید تو فکرش.
کاش یه شعر میبودم.
گاهی وقت ها ممکنه آدم به یه سری کارهایی که به صورت روتین، هر روز انجام میده و یا کارهایی که فکر میکنه خوب و مفیدن، به صورت عجیبی شک کنه. از تقریبا یه هفته پیش، من دچار این حالت شدم. برام این سوال ایجاد شده بود که مثلا چرا من اینقدر جانانه از کتابها دفاع میکنم و میگم کتاب خوندن به طور کلی یه عادت خوبه؟ یا چرا دوست دارم فیلم ببینم و به نظرم این هم علاوه بر جنبه سرگرمی و فان، میتونه مفید باشه؟ یا چرا شنیدن موسیقی های خوب و فاخر، برای من یک ارزشه؟ و خب میدونید؟ خیلی دردناک بود. چون واقعا هیچ جواب قانع کننده ای نداشتم. اینطوری بود که کتاب جنایت و مکافات که هنوز اولش بودم رو کنار گذاشتم و واقعا احساس میکردم که علاقه من به کتابها و خوندنشون، فقط یه علاقمندی ساده ست نه ارزش و کاری که بشه بهش به عنوان یه ضرورت یا یه کار ارزشمند نگاه کرد.
این قضیه ادامه داشت تا اینکه امروز یه جرقه زد تو فکرم. اصلش این بود که داشتم به فیلم the fault in our stars فکر میکردم. داشتم فکر میکردم که چقدر دلم میخواد مثل پسره (که اسمشم اونقدر سخت بود که یادم نمونده واقعا :|)، یه بسته سیگار داشته باشم همیشه و گاهی در حالی که یه دونه شو گذاشتم کنار لبم، بدون اینکه روشنش کنم، به زندگی فکر کنم و پوزخند بزنم به دنیا و به همه بگم این یه استعاره ست؛ از اون جهت که زندگی مثل سیگاری میمونه که هیچ وقت قرار نیست روشن بشه و همیشه هم هست، چون که هست! و خب میدونید؟ این ایده جذابیه. قشنگه. خلاقانه ست. جدیده. دوست داشتنیه. مثل این ایده رو، به جز کتابها و فیلمها، کجا میشه پیدا کرد؟ اصلا جایی به جز اینها سراغ داریم که بتونه این همه جرقه های زیبا بندازه تو فکرمون؟ شاید بگیم خب از n ساعت وقتی که تو داری میذاری، فقط همین یه جرقه رو دریافت کنی؟ کم نیست؟ نمیشه همین چیزا رو با یک جمله یک دقیقه ای هم فهمید؟ خب. چرا. میشه این جمله ها رو تو یک دقیقه هم خوند و جرقه ش رو هم دریافت کرد ولی کسی هست به ما بگه از کدوم منبع میتونیم از این جرقه های دم دستی پیدا کنیم؟ عجیبه ولی الان که خوب فکر میکنم میبینم که تو این دنیا و زندگی برای پیدا کردن کوتاهترین و کوچکترین جرقه ها و رازها و فکرها هم، باید ساعتها وقت گذاشت.
اما در نهایت، یک سوال مهم باقی میمونه و اون هم اینه که خب، حالا تو این همه جرقه پیدا کردی، الان میخوای باهاشون چه گلی به سر خودت بزنی؟ سوال مهمیه اما به نظر نمیاد که بتونه ماهیت ارزش جرقه ها رو زیر سوال ببره. بیشتر انگار داره ماهیت زندگی و به دردبخوری یا به دردنخوری انسان رو زیر سوال میبره.
+ شما چطور؟ فکر میکنین چرا کتاب خوندن و یا فیلم دیدن میتونن کارهای مفیدی باشن؟
درباره این سایت