چیزی هم هست که این روزها زیاد بهش فکر میکنم. اینکه هیچ خبر خاصی نیست. بعد از هر چیز، هر کس، هر اتفاق تازه، هر تمام شدن و حتی هر شروع شدن، هیچی نیست. جهان بینی جدیدی در من جوانه زده. اینکه اگر از تکرار هر چیزی در جهان خسته شدم، مشکل از جهان نیست؛ از منه. انگار این منم که درگیر س و درخودماندگی شدم. این منم که نفهمیدم فراتر از این چرخ خوردن ها چیزهایی پشت پرده وجود داره که تا پیداشون نکنم، هیچ خوشی پایداری وجود نداره.
حالا عمق شعر کلیشه شده ی سهراب رو خوب میفهمم که میگفت: "چشم ها را باید شست".





+ حالا انگار که این قضایا تلخه. انگار این پست تلخه. اما اینطور نیست. حداقل نگارنده موقع نوشتنش تلخ و غمگین نبوده. شاید این تلخی، ذات این حرفاست. حقیقت تلخه؟ آره خب.

++ دلتنگی بسیار فشار آورده :)

+++ کامنت بدید؛ لطفا :)


مشخصات

آخرین جستجو ها