اخیرا احساس نیاز به نوشتن میکنم. احساس نیاز داشتن با صرفا علاقمند و مشتاق بودن فرق میکنه. وقتی نیاز داری، نبودش اذیتت میکنه. سعی میکنی از چیزای دیگه بزنی تا بهتر و بیشتر و سریعتر به اون چیزی که بهش نیاز داری برسی. مجبوری که برسی وگرنه احساس نیازت له میکنتت. آره. مبتلا شدم بهش. از بد حادثه نه نویسنده‌م نه حتی نوشتن خوبی دارم. نوشتن توی دفتر شخصی و یادداشتهای شخصی، احساس نیازمو نمیکنه. این میشه که اژدر رو میذارم جلوم و اجازه میدم انگشتام روی کیبورد جذابش با استیکرای رنگی رنگیِ جغدیش سُر بخورن. خوشحالم که هست.

داشتم میگفتم؛ از ابتلا و شاید احساس عذاب از نوشتن زیاد اینجا. اصلا الان که فکر میکنم همین احساس نیاز به نوشتن و تایپ کردن و سرخوردن انگشتا رو کیبورد بود که باعث شد خودمو بندازم تو دردسر گروه تایپ جزوه ها. یعنی بقیه فقط یه هفته درگیر جزوه نویسی کلاسی‌ان ولی من کنار دو نفر دیگه، از اول تا آخر ترم درگیریم. اونا رو نمیدونم ولی من خوشحالم از این دردسر جدید.

جدیدا متوجه شدم که یه وبلاگ دارم توی ذهنم. لحظه‌هامو مینویسم توش. متوجه شدم که لحظه هایی که تو وبلاگ ذهنیم مینویسم یادم میمونه و لحظه هایی که اون تو ثبتشون نمیکنم، میرن به زباله‌دان مغزم. عجیبه ولی واقعیه. عجیب‌ترش اینه که اون تو خیلی جذاب‌تر مینویسم. جمله های وبلاگ نامرئیم کوتاهن و جذاب. کلمات پشت هم میشینن و تصویر و احساس و تجربه رو به نوشتار تبدیل میکنن. آخ. شایدم به جای کاردرمانی باید گفتار درمانی میخوندم که بیشتر فرو برم تو دنیای کلمه و آوا و جمله و فلان و بیسار. آخ. گفتم کاردرمانی؟ نمیدونید چه دنیاییه. یادمه وقتی با یه خانوم کاردرمانگر تو شهر خودمون حرف زدم و پرسیدم اصلا چیه این رشته؟ یه کم فکر کرد و گفت "زندگیه. خود زندگیه". اون موقع فکر کردم حرفش اغراق یا تعارف یا صرفا یه تعریف از روی محبته. الان میبینم که بی‌تعارف، زندگیه. چون که کلا با زندگی طرفه و پر فلسفه‌ست. تا قبل این، فکر نمیکردم یه رشته ای وجود داشته باشه که نیاز من به فلسفه، روانشناسی، زیست شناسی، جامعه شناسی، عمق، بازی با کلمات و جریانات معمایی-جنایی رو یه جا برطرف کنه.

پرت نشم از اصل حرف. داشتم از ثبت لحظه ها و نوشتن و میگفتم. مصادیق بارزش همون مسیرای شریعتی و میرداماد تا خوابگاهن؛ یا اونجایی که تلفن رو قطع کردم و دلتنگی آوار شد رو دلم یا اونجایی که نشستیم تو نمازخونه مترو تجریش و لواشک و ترشک خوردیم یا اونجایی که با زینب بحثم شد یا اونجایی که بعد از کوتاه کردن جلوی موهام، واسه اولین بار خودمو تو آینه دیدم یا اونجایی که زیر پتو داشتم کلهر گوش میدادم و . .

خب حالا تهش که چی؟ تهش اینکه نوشتنامو بغل میکنم و میندازم این تو. گشتم و یه سری بهونه جدید پیدا کردم برای بیشتر نوشتن. یکیش پروژه سی روزه ایه که با وبلاگ مهناز جذبش شدم (این

عکس  رو ببینید). بهونه دیگه‌م هم اینه که تصمیم گرفتم از فیلما و کتابایی که میبینم و میخونم، بنویسم. البته قبلا یه بار این تصمیم رو گرفته بودم و منصرف شدم به خاطر اینکه گفتم نه نقد حرفه ای بلدم، نه احتمالا به درد کسی میخوره. ولی خب الان که تصمیم گرفتم استارتشو بزنم، بیشتر به خاطر خودم این کارو میکنم و اینکه بعدا یادم بیاد که چه چیزایی دیدم و خوندم و نظرم درموردشون چی بوده و چه حسی تو اون برهه بهم دادن و همین.


مشخصات

آخرین جستجو ها